گاه گاهی مُرغکی، باغچه ی ذهنم را پس و پیش میکند و دانه های خاطرات کودکیم را  که سال هاست دَرون خاک ها پنهان مانده بودند، آشکار می شود و... من امروز با آن ها زندگی می کنم ...

حالا شصت و سه سال است که از آن سَفرِ بیاد ماندنی می گذرد و شاید فقط من، باید باقی می ماندم تا بقیه آن ماجرا را برایتان تعریف کنم …

اون شب، جوون ها، چاره ی کار را در آن دیده بودند که دست کدخدا را باید از دست دزد جدا کنند. پس، همان کاری را کردند که پدرانشان نکرده بودند یعنی… دزدِ غارتگر را، کُشتند و…خلاص…

پانزده سال بعد

چرخ روزگار، چرخید و چرخید تا ۱۵ سالِ بعد، من سپاهیه ترویج و آبادانیِ همان دهی شدم که آن اتفاق در آن رُخ داده بود و دفترِ کار و جای خوابم اتاقکِ کوچکی شد در، خانه ی یک مردِ نیک رفتار به نام مختار ..

« شیر ممد ، آفتابه دزد نبود، گاو های شیر ده جوون رو می دزدید. خُب اگه پشتش به کدخدا و اَمنیه ها گرم نبود کارش که کساد بود ».

این، گفته های مختار بود که پایین کرسی نشسته بود و با لهجه ی شیرینِ مازندرانی برای من و چند نفر از میهمانانِ هم ولایتی اش تعریف می کرد. من هم اون بالا، پشت به سه تا متکای مخمل قرمز داده بودم که دورِ هر کدام چلوارِ سفیدی کشیده بودند. روی کرسی، یک سینیِ مِسیِ پُر از گردو کشمش بود و نخود چی و وسطش یک چراغ گرد سوز ، که زور می زد تا محفلِ ما را روشن نگه دارد.

چراغ گرد سوز
چراغ گرد سوز نفتی

بحث داغ بود و هر کسی موضوعِ آن شب را که با حضور خودشون برپا شده بود، تفسیر می کرد. من فهمیدم که جمعیتِ به ستوه آمده ی اون شب اگر شیر ممد را فقط قلقلکی هم میدادند از خنده، روده هایش پاره میشد و حسابش با کرامَت الکاتبین بود چه رسد به آن که، جماعت لابد نیشگونی هم از گوشه لُپ هاش گرفته بودند.

سال ها از آن حادثه گذشته بود

اما سایه شومش هنوز بر سر اهالی ده سنگینی می کرد. با بگیر و به بندِ پیر ها و جوون ها، باز مُجرِم اصلی را پیدا نکرده بودند اما دل مردم خون بود که هنوز که هنوزه پاسگاه دست از سرِشان بر نداشته و هر از چند گاهی مرغی و خروسی و یا بره و غازی، هم راه با زیر سبیلیه نقدی برای رییس پاسگاه باید روانه می کردند تا بتوانند نفسی بکشند . . .

اون شب، تاقِ آسمون بد جوری سوراخ سوراخ شده بود و دونه های بارون چنان روی سقف شیروانی کوبیده می شدند که خیال بَرِت می داشت که طوفانِ نوحِ دیگری در راه است و دنیایی پر از آب دنبالش. اما های و هوی برگ های درختان نارنج و سرو های دورِ باغ خیالت را آسوده می ساخت.

نیمه های شب تنها به اتاقم برگشتم. بارون بی امان می بارید و نورِ چراغِ فانوسم روی دیوار ها و سقفِ چوبیه اتاقکَم سایه هایی درست کرده بودند که در حالِ رقاصی بودند .. .

رفتم بغل والورِ کوچیک کنارِ تختِ خوابم که هدیه ی مادر بزرگم بود، چُمپاتمه زدم و خودمو پیچیدم توی پالتوی سربازیم. سرمو گذاشتم روی دو زانوم و رفتم تو خیالات.

چراغ والور نفتی
چراغ والور نفتی

صبح که شد، دهبان رو احضار کردم و از او خواستم که: به همه بگه: از این به بعد هر غریبه ای، دولتی یا هر کسِ دیگری ، این جا آمد ، یک راست به پیش من هدایتش کنند. بخصوص ژاندارم ها را …

یک هفته گذشت

یک هفته ای نشده بود که سرِ چهار سو، سینه کِشِ آفتاب، روی سَکویِ دکانِ مش رسولِ همه چی فروش، دورِ آتشِ بر افروخته ای نشسته بودیم و با پیرِمرد ها گَپ می زدیم که صدای قارو قورِ یک موتور گازی از دور به گوشمان رسید که با جون کَندَن نزدیک می شد ..همه گفتند: اَی خِدا ، بیچاره بَیمیم ، مَردی دَرِ اِنِه ..

درخت نارنج و کوچه های شمال ایران
درخت نارنج و کوچه های شمال ایران

از سر پیچِ کوچه ی ننه رقیه، موتور سواری ظاهر شد، که جماعتی از بچه و بزرگ، انگار که دامادی را به خانه ی عروس می برند دنبالش می دویدند. قُلچُماقی که سیبل هاش مثل جاروی رفتگرها بود در برابرم عِینه یک بیلِ باغبونی که، سَر و تَه توی زمین فرو کرده باشند راست ایستاد. پیر مرد ها یواشکی به کُنجی خزیدند و زن ها از بالای دیوار ها سَرَک می کشیدند و بچه ها هم، تماشاچی شدند. یارو دستهاشو آویزون فانُسِقه اش کرد. بلند شدم. خواست قار و قوری کنه که، محکم بِهِش گفتم : هنوز به تو یاد ندادند که جلوی نماینده اعلیحضرت باید پاهاتو جفت کنی؟ اون دستهای بی صاحبتم، جاش اونجا نیست …


این داستان را با صدای نویسنده گوش دهید.


چشماش که شکلِ دو تا دُکمه، چسبیده بود توی دوتا چاله ی صورتش، شروع کردند به قیقاج رفتن. می خواست نُطقی کنه که، صداش مثلِ سوت سوتک شد و بچه ها خندیدند. گفتم: نمی خوام بدونم، برای چه کاری آمدی این جا، اما زود عقب گرد کن و برو به فرمانده ات بگو، که سپاهی گفت:

حُکم می کنم « این جمله رو از رضا شاه یاد گرفته بودم » از این به بعد اختیار دارِ این ده منم، از خودت بگیر، برو بالا تا، برسی به استاندار. هر کسی با اهالیِ این ده کاری داشت، خودش از جاش بلند شه بیاد اینجا، فقط، پیشِ من، حالیت شد؟

رَگِ سِیدیم گُل کرده بود، جوش آورده بودم. سرکار فهمید که مسجد اینجا، جای اون کارها نیست. پُفش عینهو یه بادکُنک ترکید گفت: چشم. سرِ موتورشو بر گردوند، یه نگاه چپ اندر قیچی به پیرمرد ها انداخت و خواست دَر بِره که، گفتم: منو شناختی؟ گفت: اونی که باید تو رو بشناسه من نیستم. گفتم: باریکلا، پس به اونی که باید منو بشناسه بگو: که، من فرستاده شاهنشاه هستم، این ها رو خوب نگاه کن «اشاره به سر دوشی هام کردم» اعلیحضرت با دست های خودشون این ها را روی شانه هام گذاشتند و مامورم کردند که گردنِ گردن کلفت ها رو بشکنم «دروغ نگفتم، چون یکی از خوانندگان سرودِ جشن های دو هزار وپانصد ساله در پاسار گاد و تخت جمشید بودم، دارای نشانی شده بودم» زود برگرد تا بِرَسی به فرمانده ات، صد بار تکرار کن که یادت بمونه که: چی گفتم . مرخصی.

 

بی چاره ی از خدا خواسته پرید روی موتورش اما هر چه تلاش کرد روشن نشد، جکش را زد بالا بدو بدو اونقدر باشتاب رفت تا سرِ پیچِ کوچه گم شد. او رفت، بعد ها، شاه هم رفت. گردن کلفت ها و گدا ها هم رفتند اما!!! اون زمان تا من، سپاهی بودم ، دیگه ، هیچ قُلدری توی ده پیدایش نشد … تمام .