برای مهاجر جماعت، هموطنی که حتی یک روز پیش از او مهاجرت کرده است، به نوعی راهنما محسوب می شود. فقط کافی است که در خیابان و مترو و رستوران و هر جای دیگری خوب چشم بیندازید. بالاخره یک هموطن را می توانید تشخیص بدهید و اولین سوال را از او بپرسید:

شما ایرانی هستید؟ چند وقته اومدی؟ چطوری اومدی؟

ممکن است که طرف در همان برخورد اول مقر نیامده و مقاومت کند. در اینجاست که باید سیریش شده و ولکن نباشید. من کسانی را می شناسم که تا حد بازجویی پیش رفته اند. بعد از آنکه طرف بالاخره می پذیرد که ایرانی و هموطنی بیش نیست.



معمولا اولین سوال یک تازه وارد شامل چنین چیزهایی می شود. آقا این قضیه بیمه همگانی چیه؟ ما دو روزه رسیدیم، این خانم ما هشت ماهه حامله است. کجا دکتر خوب پیدا می شه؟ دکتر ایرانی سراغ دارین؟ راسته که می گن اینجا سزارین نمی کنن؟ یه دکتر سراغ داری که پول بگیره و برامون سرازین کنه؟ مگه می شه کسی پول نگیره و واسمون سزارین ننویسه؟ بچه ی اولمون که ایران دنیا اومد، ما فیلم سونوگرافی کل نه ماه حاملگیشو رنگی و ساعت به ساعت داریم، چرا اینجا دکترا در مقابل سنوگرافی مقاومت می کنن؟ تازه اونم سیاه و سفید!

معمولا تمام مهاجرین در همان روزهای اول از شنیدن بیمه کم و بیش رایگان کانادا قند در دلشان آب می شود. انگار برگه ی لاتاریشان برده باشد. در عرش سیر می کنند. اما بعد از آنکه برای اولین مرتبه سر و کارشان به پزشکان کانادایی می خورد، شوکه شده و تازه متوجه می شوند که هر چیز مجانی، یک گیری هم باید داشته باشد.
سال اول ، دسامبر ۲۰۱۹ ، شماره پنجم پلاک۵۲
همین چند روز پیش یک ایرانی تازه وارد رسما در وسط پیاده رو یقه ی من را گرفته بود و می پرسید که چرا وقتی برای سرماخوردگی اش به دکتر مراجعه کرده بعد از شش ساعت معطلی هیچ دارویی به او نداده است؟

مطالعه کنید :

دیپلماسی جوراب برای دریافت ویزای کانادا

آنچه یک کانادایی باید از ما بداند!

داستان پنج بانک بزرگ کانادا

تلاش های من برای رهایی از دستش نتیجه نداد و به همین خاطر من هم امروز روانه ی کلنیک شدم. در حالیکه از زکام و بدن درد کلافه شده بودم. در کلنیک نشسته بودم که یک هموطن به طرفم آمد و در حالیکه نیشش تا بناگوش باز بود گفت: کاکو شوما بچو ایرانی؟


فیلم تیاتر ۱۲ را تماشا کنید


من بلافاصله تایید کردم. نگاهی به چهره نزار من انداخت و گفت:

اوه اوه چه سرما بدی خوردی! بعد در حالیکه تلاش می کرد صدایش را پایین بیاورد گفت:

تا این کاناداییا نکشتنمون بیا این قرص سرماخوردگی و قرص آموکسی سیلین رو بنداز بالا. مایه اش فقط ده دلاره. یه لیوان آبم اضاف کن که بره پایین.


بعد انگار که کار بسیار خلافی می کنیم، خوب به دورو برش نگاهی انداخت و با احتیاط چند حبه قرص را انداخت در جیب کتم. بعد چشمکی به من زد و گفت:

کاکوی من که شوما باشین! اینارو هفته ی پیش پسر عموم از ایران با خودش آورده.

در حالیکه به ارواح درگذشته گان این هموطن درود می فرستادم که چنین شاخ شمشادی را پرورش داده اند که توانسته یکتنه در مقابل سیستم بهداشتی کانادا بایستد و ما هموطنان را نجات ببخشد، قرص ها را همراه با آب فرستادم در خندق بلا و از کلنیک زدم بیرون.