در قسمت قبل، داستان رو تا جائی براتون تعریف کردم که دم دانشگاه‌ها و اساتید آمریکایی و غیر آمریکایی شاغل در آن کشور گرم، که همینجوری به درخواست من جواب مثبت می‌دادن و منو به زندگی امیدوارتر میکردن.

 

این روند تا جائی ادامه پیدا کرد که من بالاخره تصمیمم رو گرفتم و برای مقطع دکترای یکی از دانشگاه‌های ینگه دنیا، اپلای کردم و پذیرش گرفتم.

تا اینجای کار، همه چیز خیلی خوب بود و تمام مراحل یکی پس از دیگری طی شد تا رسیدیم به گرفتن وقت سفارت. خدایی این دفعه خیلی راحت و بدون مشکل وقت مصاحبه گرفتم که سفارت بهم گفت کور خوندی اگه فکر کردی میتونی کاری رو بدون دردسر و مشکل انجام بدی دهه شصتی نوستالژیک!

خاطرات یک در راه مانده – قسمت چهارم

این شد که یه روز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم سفارت خیلی یهویی تصمیم گرفته وقت‌های مصاحبه رو جابه‌جا کنه و برای همین، وقتی که من گرفته بودم منتقل شده بود به یک ماه بعدش! حالا من همه‌ی کارامو کرده بودم و مرخصیامو گرفته بودم و فقط منتظر روزی بودم که بپرم برم دم سفارت بگم تو رو خدا منو توی کشورتون راه بدین که از من بهتر هیچ‌جا نبوده و نیست!

خلاصه دردسرتون ندم!

با کلی استرس و بدبختی دوباره وقت سفارتم رو برگردوندم به حدودای وقت قبلی و بعد از کلی دوندگی و ضرر مالی و بدبختی تونستم دوباره بلیت و هتل و این داستانا رو برای تاریخ جدید هماهنگ کنم!

فقط در همین حد بدونید که حاصل تمام این استرس‌ها و دوندگی‌ها و تاب آوردن زیر بار حرف مردم‌ها شد این که من دقیقا روز قبل از پروازم رفتم زیر سرم و با کلی ویتامین و آمپول و قرص سرپا شدم تا برسم به آنکارا و در انتظار وقت سفارت، مدارکم رو هزار و هشتصد و پنجاه و پنج بار چک کنم که یه وقت خدایی نکرده چیزی جا نذاشته باشم!

همه‌ی اینا گذشت تا رسیدیم به روز مصاحبه و سفارت رفتن! صبح بلند شدم کلی شیتان پیتان کردم و با انرژی مثبت و اعتماد به نفسی بسیار کاذب! راه افتادم سمت سفارت آمریکا که پیاده از هتل ده دقیقه راه داشت.

 

 

داخل سفارت چه گذشت؟

تمام مراحل رو خیلی عادی طی کردم و رفتم توی سفارت و انقدر آرامش اعصاب داشتم که وقتی توی صف انگشت‌نگاری وایساده بودم تمام مدارکم از دستم افتاد و پخش و پلای زمین شد. فقط نمی‌دونم چرا برخلاف فیلما، هیچ پسر جذاب و فرهیخته‌ای نیومد کمکم کنه و مدارکم رو جمع کنه که منم یاعلی بگم و عشق آغاز بشه! بی‌لیاقت‌های تعمیراتی!

خلاصه مدارکمو خودم جمع کردم و درحالی که همه‌ی افراد توی صف داشتن زیر لب بهم می‌گفتن دست و پا چلفتی عجله کن الان نوبتت میشه، رفتم برای انگشت نگاری. برخلاف انتظار خودم و احتمالا شما، توی قسمت انگشت‌نگاری و انتظار برای مصاحبه و حتی خود مصاحبه، هیچ اتفاق خاصی نیفتاد و همه چیز خیلی خوب و جذاب پیش رفت. طوری که من وقتی مصاحبه‌م تموم شد و از در سفارت اومدم بیرون، رسما روی ابرها سیر می‌کردم و الکی می‌خندیدم!

دو سال انتظار

اما…. این فقط ویترین ماجرا بود! از اون روزی که من رفتم سفارت تا همین الان که در خدمت شمام و این داستان‌ها رو به صورت سریالی براتون تعریف میکنم دقیقا ۲ سال میشه که من منتظر یدونه ویزای دانشجویی‌ام و دریغ از یه خبر خشک و خالی! یه توجه کوچیک! حتی یه آپدیت الکی توی وضعیت پرونده!

واقعیتش اینه که سعی کردم انقدر تعریف کردن قصه‌مو، کش بدم که آخرش برسم به بهار و بگم ببینید چقدر خوبه امیدواری! بعد از اون زمستون سخت و تلخ، دوباره بهار شد و تکلیف زندگی منم بالاخره معلوم شد و همه چیز خیلی خوبه و من چقدر خوشبختم، اما نشد که بشه!

حالا نمیخوام سر نوروزی و دم سفره هفت‌سینی کام‌تون رو تلخ کنم. بالاخره زندگی بالا و پایین زیاد داره و اگه شما یک دهه شصتی باشید ، قطعا علاوه بر بالا و پایین، زندگی‌تون چپ و راست هم زیاد داشته و داره! فقط میخوام از همین تریبون استفاده کنم و یه سلامی به آفیسر پرونده‌م بکنم و بگم:

داداش این رسمش نبود! با کله فنری‌های مو فرفری خاطره‌ی بد داری چرا سر من خالی می‌کنی آخه؟!

و به شما دوستان و همراهان عزیز این ستون هم بگم که هیچوقت ناامید نشید! بالاخره روزای خوب ما هم میرسه و توی کو…چی بود مودبانه‌ش؟!!… آهان…. توی کوچه‌ی ما هم عروسی میشه!

عیدتون مبارک و بهار خوبی داشته باشید و واکسن‌هاتون رو به موقع و در اسرع وقت بزنید. ماسک رو هم بکشید بالا فعلا!

برای آخر و عاقبت به خیر شدن منم دعا کنید. شاید قسمت شد و بعد از تعطیلات نوروز، یه سری داستان جدید براتون سرهم کردم و خلاصه بیشتر با هم آشنا شدیم!