استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
مطمئنا زیاد شنیدین که یه آدمی دچار بحران چهل سالگی شده و تصمیمات عجیب و غریب برای پیشبرد زندگی و رسیدن به اهدافش گرفته. خب من در زندگی بارها دچار بحرانهای سنی خاص شدم که مجبورم کرد تصمیمات طوفانی گرفته و زندگیم را از این رو برداشته و ببرم آن رو ول کنم.
از وقتی یادم میاد هدف من توی زندگی فقط در یک کلمه خلاصه میشد:
مهاجرت!
یعنی وقتی در بچگی از من میپرسیدن بزرگ شدی میخوای چه کاره بشی؟ میگفتم مرغ مهاجر!
اولین باری که به صورت جدی به مهاجرت فکر کردم دچار بحران ۲۶ سالگی شده بودم! لابد میپرسید چرا ۲۵ سالگی نه؟ که خب حتما تا اونموقع شعورم نمیرسیده که برای مهاجرت نباید چشم به راه مرغهای مهاجر بمونم و خودم هم باید یه تکونی بخورم. حتما باید به روم بیارید؟
توی کلاس فرانسه بود که فهمیدم روی نقشه جغرافیا استانی به نام کبک وجود داره که به ظاهر کاناداییست و به سندروم نیروی کار بیقرار دچار!
تازه همین جدی فکر کردن به مهاجرت در ۲۶ سالگی را هم مدیون همکارم هستم که میخواست کلاس فرانسه ثبتنام کنه و چون حوصلهی تنها بودن نداشت، پیشنهاد همراهی به من داد و خلاصه با هم رفتیم و او نه تنها ثبتنام نکرد که چند وقت بعد سر از کلاس تافل درآورد و به سلامتی و میمنت رفت آمریکا و بنده در اثرجوگیری بیش از حد، کلاس فشردهی زبان فرانسه ثبتنام کردم و شروع کردن به فرانسه یاد گرفتن و داستانهای بعدش که براتون تعریف میکنم. هولم نکنید!
توی کلاس فرانسه بود که فهمیدم روی نقشه جغرافیا استانی به نام کبک وجود داره که به ظاهر کاناداییست و به سندروم نیروی کار بیقرار دچار! و برای همین نیروی کار کشورهای دیگه رو امتیازبندی میکنه و بعد از انجام یه سری فرآیندهای اداری و مذاکرات فیمابین، بهشون ویزا میده و بفرما میزنه که یعنی لطفا نیروهای کار درست و حسابی بیان تو کشور ما، مرسی، اه!
منم که همیشه جوگیر و اهل اقدام و عمل، سریع رفتم توی سایت مهاجرت کبک و امتیازات رو پیدا کردم و بعد از محاسبهی امتیاز خودم فهمیدم که به به! اصل جنس همینجاست! درواقع امتیاز موردنیاز برای گرفتن وقت مصاحبه ۵۵ بود و امتیاز من بدون نمرهی زبان اونموقع میشد ۶۸!
دردسرتون ندم! شروع کردم به زبان خوندن و مثل همیشه شاگرد اول شدن توی کلاس و حرص بقیه رو درآوردن و موازی با اون هم کفشهای سوپرآهنی پوشیدم که برم دنبال اخذ مدرک کارشناسیم از دانشگاه و گرفتن سابقهی بیمه و هزار و یک دردسر دیگه که نگم براتون بهتره!
مدرکم رو از دانشگاه خریدم (چون مفت درس خونده بودم و در ازای سالهای تحصیل یا باید کار میکردم یا پولش رو میدادم که من در آن برههی حساس زمانی و با دلار ۹۰۰ تومان! گزینهی دوم را انتخاب کردم) و به همراه تمام مدارک ریز و درشت آموزشی که داشتم و با در دست داشتن شناسنامه، کارت ملی و پاسپورت رفتم سراغ دارالترجمههای مجاز کشور.
من امروز مدارکم را ارسال کردم و ایمیل دریافت و تائید مدارک را از سفارت کانادا دریافت کردم و فردای آن روز جنگ داخلی سوریه شروع شد!
خلاصه بعد از ترجمهی مدارک به دو زبان انگلیسی و فرانسه و گرفتن مشورت از یک موسسهی به ظاهر مهاجرتی، مدارک مورد نیاز رو آماده و بستهبندی کردم و برای سفارت کانادا در سوریه فرستادم.
و اینطوری بود که من امروز مدارکم را ارسال کردم و ایمیل دریافت و تائید مدارک را از سفارت کانادا دریافت کردم و فردای آن روز جنگ داخلی سوریه شروع شد و پسفردایش هم کارکنان محترم سفارت پروندهی بنده را جهت سوخت مورد نیاز هواپیما مورد استفاده قرار داده و به کشورشان بازگشتند و دیگر هیچ خبری از پروندهی من نشد که نشد.
این اولین شکست من در پروژهی مهاجرت به شیوهی آدمیزادی بود.