آخر وقت اداری راننده جلوی در منتظرم بود، داشتم ساختمان اداره را ترک می کردم که نامه شادی به دستم رسید. آدرس مبدا سن فرانسیسکو بود، از آخرین نامه اش دو سال می گذشت. همراه نامه اش چند تا عکس و یک کارت پستال تبریک روز مادر هم بود.

تمام مسیر برگشت به خانه غرق خواندن نامه ی پر از مهرش بودم. صدای قهقه های بلندش از لابلای خطوط نامه اش در گوشم می پیچید.

روز اولی که ملاقاتش کردم فقط هفت سال داشت، سرگشته و مضطرب بود. مامور نیروی انتظامی پرونده اش را همراه با نامه ای از اداره ی سرپرستی دادگستری به دستم داد :

نام : شادی

تنها چیزی که در چهره معصوم کودکانه اش دیده نمی شد ، شادی بود! مادرش را وقتی که فقط چهار سال داشت از دست داده بود. پدرش که با دو فرزند چهار ساله و یک ساله تنها مانده بود، با خانمی که از همسرش جدا شده و دختری هشت ساله داشت ازدواج می کند به امید این که همسرش برای دختر و پسرش مادری کند و صبح تا غروب که او مشغول باربری در کوچه و بازار است، خیالش از بابت جگر گوشه هایش که در خانه تنها هستند راحت باشد.

معلم بهداشت به شادی که رسید با وحشت او را از صف بیرون کشید، نه به خاطر شپش بلکه به خاطر زخم هایی که در اثر کندن موهایش در سر کوچکش وجود داشت!

چند ماهی از ازدواج پدرش نگذشته بود که نامادری شروع به بهانه گیری و پرخاشگری با شادی و برادرش می کند. برادر شادی که پسر بچه ای بازیگوش بود، روزی چند بار از نامادری نامهربان کتک می خورد و گاه ساعت ها در انباری تاریک و نمور خانه شان زندانی می شد؛ شادی که تحمل دیدن کتک خوردن برادر را نداشت با کوچک ترین اعتراضی به حال و روز برادرش دچار می شد. پدرشان هم متقاعد شده بود که فرزندانش گستاخ و بی ادب هستند و اندکی گوشمالی که همسرش برای تربیت بچه ها اعمال می کند، لازم است!

شادی به سن مدرسه رسیده بود و وارد کلاس اول دبستان شده بود. معلم مدرسه متوجه اضطراب و افسردگی شادی شده بود و بارها برای پدر و نامادری شادی نامه فرستاده بود و از آنها درخواست کرده بود که به مدرسه بیایند ولی هرگز از آن ها جوابی نشنیده بود.

یکی از هم کلاسی های شادی در مدرسه شپش گرفت. مدیر مدرسه دستور داد که سر همگی بچه ها را معاینه کنند. دخترها مقنعه هایشان را در آوردند و منتظر معاینه شدند. معلم بهداشت به شادی که رسید با وحشت او را از صف بیرون کشید، نه به خاطر شپش بلکه به خاطر زخم هایی که در اثر کندن موهایش در سر کوچکش وجود داشت. بدنش را چک کردند، کبودی های بدنش هم گواه کودک آزاری بود. از مدرسه با نیروی انتظامی تماس گرفتند و گزارش کودک آزاری را دادند. پرونده شادی در اداره سرپرستی دادگستری به جریان افتاد و مددکار اداره سرپرستی با رضایت پدر شادی، سرپرستی او را به بهزیستی واگذار می کند.

صورت همیشه خندانش شادتر از همیشه بود، از یکی از بهترین دانشگاه های امریکا پذیرش دکترای برق قدرت گرفته بود و استادش با بورسیه تحصیلی او موافقت کرده بود.

در مرکز نگهداری کودکان بی سرپرست و بد سرپرست، شادی دختری گوشه گیر و کم حرف بود و به ندرت با دیگر فرزندان مرکز معاشرت می کرد. بعد از گذشت چندین و چند جلسه روان شناسی بلاخره شادی شروع به صحبت کرد و درخواست داشت که برادرش که دائما کتک می خورد و از طرف نامادری شکنجه می شود نیز به سازمان منتقل شود. اقدامات لازم جهت انتقال برادر شادی به مرکز نگهداری کودکان پسر انجام شد و دل شادی کوچک ما کمی آرام گرفت و شاد شد.

شادی دانش آموزی درس خوان و کوشا بود و هر سال تحصیلی جزو شاگردهای ممتاز مدرسه اش بود. در دوران راهنمایی علاقه و استعداد زیاد او به درس ریاضی، باعث شد تا دبیرش او را به کانون ریاضی دانان جوان معرفی کند. در همان سال ها توانستیم فرد خییری را به عنوان حامی شادی جذب کنیم که درهزینه های درسی و رفاهی او کمک می کرد و در سال آخر دبیرستان توسط همان حامی، در بهترین کلاس های کنکور تهران ثبت نام شد.

شادی همان سال با رتبه عالی در رشته مهندسی الکترونیک قبول شد و مقطع کارشناسی و سپس مقطع کارشناسی ارشد را با موفقیت سپری کرد. در این سال ها به کمک حامی توانست کار مناسبی پیدا کند و برای خودش خانه ای مستقل اجاره کند.

حدود پنج سال پیش بود که برای خداحافظی به دیدنم آمد، صورت همیشه خندانش شادتر از همیشه بود، از یکی از بهترین دانشگاه های امریکا پذیرش دکترای برق قدرت گرفته بود و استادش با بورسیه تحصیلی او موافقت کرده بود. از آن موقع گهگاهی برایم نامه می فرستد، می داند من دوست دارم دست خطش را بخوانم؛ به نظرم حس و حالی که دست نوشته به ما می دهد هرگز با ایمیل منتقل نمی شود.

شادی در نامه اش خبر از پذیرش برادر کوچکترش در مقطع کارشناسی ارشد همان دانشگاه داده بود. برایم از ذوق و شوق دیدار برادرش نوشته بود، از موفقیت های اخیرش در محیط کار و از آرزوها و برنامه هایی که برای برادرش دارد…

به خانه رسیدم امروز برخلاف همیشه از ترافیک سنگین تهران نه تنها گلایه ای نداشتم، بلکه بسیار خوشحال بودم که فرصت مناسبی در اختیارم قرار داد برای مرور خاطرات گذشته و خواندن چندین و چند باره ی دست نوشته های فرزندم. تماشای لبخند رضایتش در تمامی عکس ها؛ خستگی یک روز سخت کاری را به کل از تنم دور کرد.