استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
سلیمسامورایی از جا بلند شد. کلاه و دستمال پخششده روی زمین را برداشت و گفت:
– نه کتیخانوم! ما دیگه نیستیم… زَت زیاد. همین اول کاری فَخس[1] قرارداد بشه بیتره.
کتایون آهی از روی ناراحتی کشید و گفت:
– تقصیر شما هم هست.
سلیمسامورایی ابرویی بالا انداخت و با تعجبی معترضانه گفت:
– مثلاً ما چه تقصیری داریم که خودمون بیخبریم؟
– همین مدل لباس پوشیدن و حرف زدن شماس که همه رو به اشتباه میندازه.
– مگه سرووضع ما چشه؟
– خودت گفتی که اینجا بالاشهره. پس قبول کن که این مدل لباس پوشیدن و حرف زدن واسه مردم اینجا معمول نیس.
سلیمسامورایی کف دستش را جلوی صورت کتایون گرفت و گفت:
– اِستپ کتی خانوم… اِستپ… اگه اِشتِب نکونیم، منظور شوما اینه که ریخت و وضع ما خیلی خیط و غلطاندازه. نه؟
– واسه دختر دبیرستانیای بالاشهری اینطوریه. واسه من فرقی نمیکنه که شما چطور لباس بپوشی و حرف بزنی…
سلیمسامورایی حرفش را قطع کرد:
– ما فردا صبح با ننهم و آبجیم میریم کتی خانوم. شوما هم دنبال یه شوفر دیگه باش. یکی که ریخت و لباسش غلط انداز نباشه! ژیگولو باشه تا همکلاسیای پولدارتون عوضی نگیرندش.
– من نمیتونم شما رو بهزور نگه دارم ولی…
سلیمسامورایی دومرتبه میان کلام کتایون پرید:
-اگه یکی بخواد عزتمونو لگدمال کونه جوش میآریم.
کتایون حرف دیگری برای گفتن نداشت. سست و غمگین از جا بلند شد، شب بهخیر گفت و به طرف عمارت رفت. سلیمسامورایی وقتی پا به خانه سرایداری گذاشت، خدیجه بنای گریه و زاری و ننهمنغریبمبازیاش را عَلَم کرد. المشنگهای راه انداخت که نگو و نپرس! ته سلیطهبازی بود و در همان حین میگفت:
-شیرمو حلالت نمیکنم سلیم اگه از این خونه بریم. میخوای آخر عمری بیآبرومون کنی؟
سلیمسامورایی صدایش را بلند کرد و گفت:
-ننه! ما مزدور کسی نیستیم.
خدیجه با گریه گفت:
-حالا یک بچهای، نفهمی، حرفی زده، چرا ما خودمونو به سختی بندازیم؟ نمیگذرم ازت سلیم.
فردای آن روز سلیمسامورایی با سگرمههای درهم، کتایون را به دبیرستان رساند و تا ظهر در بالاشهر به ایندر و آندر زد تا شاید کاری پیدا کند و ننهش را مجاب کند تا از عمارت ایرج صبوحی دست بکشد؛ اما به نتیجهای نرسید. وقتی به خانهی سرایداری برگشت با چهرهی گرفتهی مادرش و نگاه غمگین صدیقه مواجه شد. هنوز خستگی در نکرده بود که باز خدیجه بنای آه و ناله سر داد؛ آنقدر که سلیمسامورایی را مطیع خودش کرد. دم غروب، همان وقتی
که بین روز و شب دعوا بود، سلیمسامورایی با چشمانی پفآلود و چهرهای بههمریخته به سمت عمارت رفت. کلاه به دستش بود و دستمال را در مشتش میفشرد. وکیل روی تک مبل یشمیرنگ گوشهی اتاقش نشسته بود و چای مینوشید. سلیمسامورایی یکقدم جلوتر رفت و با تُن صدایی آرام گفت:
-آقوکیل ما خیلی پشیمونیم. الکی جنجال کردیم… راستیَتِش ما عزتمونو…
وکیل بدون آنکه به سلیمسامورایی نگاهی کند فنجان را روی میز مقابلش گذاشت. از جا برخاست و به سمت پنجره رفت و مشغول تماشای فضای بیرون شد. سلیمسامورایی دوباره گفت:
-آقوکیل به اوسکریم قسم!
وکیل نگذاشت سلیمسامورایی حرفش را ادامه بدهد. بدون آنکه چشم از باغ بگیرد گفت:
-قبل از تو مادرت اینجا بود… به حساب جوونیت میذارم. دیگه تکرار نشه! مردونگی به صدای بلند نیست… به رفتار و کردار درسته.
سلیمسامورایی خم شد و وکیل جدی گفت:
-نذار مادرت تو این سن و سال بهخاطر بچهبازی تو به التماس و درخواست از کسی بیفته… حرمت مادر خیلی بیشتر از این حرفاست!
سلیمسامورایی بغض کرد و گفت:
-میخوایم دنیاش نباشه آقوکیل اگه خاری بهپای ننهمون بره.
-اینم به حرف نیست جوون. به عمله… به عمل! حالا هم برو چون میخوام استراحت کنم. حالم خوش نیست.
-اِخرابِتیم[2] آقوکیل! خیلی آقایی.
وکیل همانطور که پشتش به سلیمسامورایی بود، لبخندی زد و گفت:
-مرخصی!
بعد از لحظاتی سلیمسامورایی اتاق را ترک گفت. کتایون سرش را از چارچوب در هال بیرون آورده بود و دوروبر را میپایید. کلام پدرش را که شنید فوراً سرش را دزدید. سلیمسامورایی خانهباغ را به قصد کافه ترک کرد. وقتی به آنجا رسید، هنوز صندلیها خالی بود و نظافتچی داشت میزها را دستمال میکشید. اوج کاری کافه ساعت ده شب به بعد بود که مستها میریختند آنجا و بساط رقص و آواز راه میافتاد.
سلیمسامورایی بیصدا از میان سالن گذشت و به زنهای دیگر محل نگذاشت؛ انگار آنها را نمیشناسد. بهجتبندری که از بیاعتنایی سلیمسامورایی شاکی شده بود و به گوشش رسیده بود طلا جای او را پیش مرد لوطی پر کرده است، دماغی بالا کشید و با لحنی زننده گفت:
-افادهها طبق طبق… سگا به دورش وق و وق!
سلیمسامورایی ایستاد. از پررویی و بیادبی بهجتبندری ابرو در هم کشید. اخمش را تا جای ممکن غلیظ کرد و نگاه پر از خشمی به بهجتبندری انداخت و گفت:
-ببند اون گاله رو لکاته تا دکوپوزت رو خورد نکردم!
بهجتبندری رنگ زرد کرد؛ اما از رو نرفت و جلو آمد تا دهانش را روی او باز کرد:
-چِخه…
هنوز کلمهی دوم از دهانش خارج نشده بود که سلیمسامورایی مهلت نداد و مشتش را محکم به روی میز کوبید و فریاد کشید:
-ببند او گاله رو…
بعد عربده زد:
-این هرجایی امشب صاحاب نداره که گم و گورش کنه؟
بیوک و چند تا از زنهای کافهای دویدند و جلوی پرخاشگری بهجتبندری را گرفتند. بیوک با حرکت چشم و ابرو به سلیمسامورایی اشاره کرد که طلا در اتاقش است. سلیمسامورایی چند ضربه با انگشت اشارهاش به در اتاق طلا زد، ولی نه صدایی شنید و نه خبری از طلا شد. ضربات دیگری زد؛ اما باز هم جوابی نیامد. به طرف پلهها چرخید تا از بیوک سراغ رقاصه را بگیرد که صدای تیک باز شدن قفل در اتاق را شنید. طلا خوابآلود و با پیراهنخواب بلند دم در ظاهر شد. روانداز را روی خودش انداخته بود و برهنگی بازوها و قفسهی سینهاش پوشانده شده بود. موهایش نامرتب بالای سرش جمع شده بود و آرایشی به صورت نداشت.
طلا تا سلیمسامورایی را دید، چشمهایش برق زد و لبخند بر لبهایش شکفت؛ انگار او هم دلتنگ حامیاش شده بود. فوری کنار رفت و چشمهایش را به قدمهای سلیمسامورایی داد که وارد اتاق شد. طلا در را بست و سلیمسامورایی نگاه خریدارانهای به سرتاپای او انداخت. سپس دست برد به سمت موهایش و تارهای پر پیچوخم از موها را که از کنار گوش آویزان شده بود، دور انگشتش پیچاند و شیرین به چشمهای طلا نگاه کرد و گفت:
-امشب بدجوری دلمون هواییت شده بود. خواب از سرمون پریده بود. فک کونیم به حرف زدن با تو عادت کردیم. ما زر بزنیم و تو فقط بشنفی.
برای مطالعه بیشتر :
انتشار نسخه کامل اثر تابوشکن صادق هدایت پس از ۷۵ سال
معرفی کتاب مونالیزای غارنشین اثر داوود قنبری
سپس نگاهش را از روی چشمهای طلا به روی لبهایش سر داد و گفت:
-امشب ازبقیهی شبا قشنگتری… وقتی اون رنگ رنگیا رو صورت نباشه دلبرتری.
طلا گونههایش به سرخی گرایید و سرش را به زیر انداخت. سلیمسامورایی نفسی گرفت و عطر طلا را به شامه کشید و لبهی تخت نشست. طلا روانداز از روی شانهی سر خورد و بازوهایش نمایان شد. از روی جالباسی روسری نازکی برداشت و انداخت روی شانهاش و روی کاناپهی کنار دیوار نشست.
سلیمسامورایی چند آه پیدرپی کشید و گفت:
-یادش بخیر اونوقتا، وقتی مَردِسه میرفتیم… یک پوتین سربازی پامون میکردیم دوبرابر پاهامون… با کف سولاخ… بدون جوراب… تو سوزوسرمای زمستون برف و بارون لای انگشتامون میرفت. شلوارمون کوتاه و پر وصله بود. پیرهنمون، لباس کهنهی بابامون بود و کتمون مال صاحبکار ننهمون. تنمون توش گریه میکرد از بس گشاد و بدریخت بود. آستیناش رو چند لا تا میزدیم. تو گلوشل با بدبختی میرفتیم مردسه و بعد کلاس هم وردست مشحسن بودیم و استکان نَلبِکی میشستیم. پشت دستامون از سرما ترکترک میشد و ازش خون بیرون میزد و میسوخت. گاها دستامون رو میگرفتیم جلوی دهنمون و ها میگفتیم و گاهی زیر بغلامون جا میدادیم بلکه گرم بشن. یه بار پامون رفت تو گودال آب و با صورت تو گلوشل پهن شدیم. جونمون ناجور به درد اومد. به زحمت خودمون رو جمعجور کردیم و دفتر و کتابای به کش بستهشدهمون رو از تو گلا برداشتیم و لنگونلنگون به طرف خونه رفتیم. آب دماغ و چشممون قاطی شده بود از درد مثل شغال زوزه میکشیدیم. سنی نداشتیم که… تازه کلاس اولی شده بودیم.
[1] فسخ
[2] خرابتیم