استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و پنجم
سلیمسامورایی به دنبال او بهطرف سقاخانه نادری یا همان سقاخانه اسماعیل طلایی که به اسمال طلا معروف بود راه افتاد. پیرمرد پیاله فلزی کوچکی را پر از آب کرد و به دست سلیمسامورایی داد و گفت:
-بخور… گواراس. انگار تازه از راه رسیدی. میتونی برای خونوادهت هم از این آب تبرک ببری… خیلیا به نیت شفا مینوشن و میبرن.
سلیمسامورایی لال شده بود و مبهوت حرفهای پیرمرد. انگار جادو شده بود! یکدفعه از دلش گذشت:
-چقذه صورتش نورانیه! نه کلاه شاپو داره و نه دستمال و یقهی بازی که موهای بدنش دیده بشه. پاشنههای کفشش هم خوابیده نیس. انگاری از بندههای خاص خداس.
به دنبال مرد راه افتاد و پا به روضهی منوره گذاشت. سپس پیش رفتند. پیرمرد دست از دعا خواندن زیر لب نمیکشید. لحظه به لحظه احساس سبکی و بیگناهی در قلب سلیمسامورایی مینشست. بیاختیار تحت تأثیر محیط پاک و زلال و عظمت این مکان مقدس قرار میگرفت و شورونشاط معنوی به جانش نفوذ میکرد و یادی از حرفهای ایرج صبوحی در دلش نمیماند.
طواف که به پایان رسید، پیرمرد دستی به ریشسفیدش کشید و چشم در چشم سلیمسامورایی گفت:
-روایت داریم از پیغمبر اکرم(ص) فرمودهان که پارهی تن من در خراسان دفن میشه. هر آدم غمگینی که اونو زیارت کنه، خداوند غمش رو نیست میکنه و هر گناهکاری که به زیارتش بره، خدا از گناهاش میگذره.
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
از صحن نو گذشتند و پیرمرد ایوان طلا، ایوان باب الحکمه، ایوان ساعت و ایوان باب السلام را به سلیمسامورایی نشان داد. سپس به مسجدی رفتند که پیرمرد گفت:
-این مسجد به دستور گوهرشاد بیگم زنِ شاهرخ پسر تیمور ساخته شده. اسمش مسجد گوهرشاده و در طول تاریخ حوادث زیادی اینجا اتفاق افتاده مثل زمینلرزه و گلولهباران روسها و خود واقعهی گوهرشاد. مجاورت با حرم علی ابن موسیالرضا اینجا رو مهمترین و شلوغترین مسجد در ایران کرده.
سلیمسامورایی بیشتر حرفهای پیرمرد را نمیفهمید و از تمام توضیحات او فقط نام مسجد گوهرشاد در ذهنش ماند. ازآنجا که درآمدند سلیمسامورایی با ایوانهای مقصوره، دارالسیاره، اعتکاف و شیخ بهاالدین آشنا شد. در حالی که همراهش میگفت: «اینطوری نمیشه حرم رو شناخت و باید چند روز وقت بذاری تا همه چی رو واسه ت توضیح بدم.» به سمت حوض وسط صحن گوهرشاد رفتند و آبی به صورتشان زدند و ساعتی به گشتوگذار در صحن گذشت.
پیرمرد نگاهی به سلیمسامورایی کرد و گفت:
– رنگ و روت بهتر شد بابا… از کدوم شهری؟ نگفتی هم اسمت چیه.
سلیمسامورایی نفس گرفت و گفت:
-بچه تهرونیم و بهمون میگن سلیمسامورایی.
-دل پری داشتی. حالا بهتری؟
-بِیتریم…
-قربون آقا بشم. از مزایای زیارتش آروم شدنه. گاهی وقتها لازمه آدم حرف دلشو به یکی بزنه تا خالی بشه. شاید بتونم کمکت کنم. اگه هم دوست نداری حرفی بزنی با خودته. اصراری ندارم.
سلیمسامورایی نفسش را بیرون فرستاد و گفت:
-دختر رییسمون عاشق مای یه لا قبا شده. به باباش قول داده بودیم که به چشم ناموسمون بهش نیگا کونیم. وقتی آقوکیل فهمید دخترش خاطرمون رو میخواد جد و آبادمون رو جلو چیشامون آورد و هرچی دریوری بود بارمون کرد. کل مردونگیمون رو برد زیر سؤال. کاش ماهم نگاه ناپاک بهش کرده بودیم! اینجوری نمیسوختیم از حرفای آقوکیل.
پیرمرد متعجب پرسید:
-نمیفهمم جوون. یعنی چی مردونگیت رو برد زیر سؤال؟
سلیمسامورایی آهی کشید و با اندوه گفت:
-به ما گفت لاتیم و قاطی لُمپَنا میچرخیم. فِک کرده بود ما دخترش رو از راه به در کردیم.
برای مطالعه بیشتر:
ماموریت در دوبی – قسمت هفتاد و ششم
پیرمرد خندید و دو ردیف دندانهای مصنوعی سفیدش دیده شد و گفت:
– امان از دست شما جوونها. به نظرم پدر اون دخترخانم یه کم تند رفته… کاش یه ذره ذهنتو روشن میکرد، ولی مطمئنم قصدش خیر بوده… البته منم قبول دارم این مدل لباس پوشیدن و حرف زدن تو جامعه غلط اندازه. دوره بابا شملها و لوطیها سر اومده و جامعه این تیپ و ظاهرو دیگه نمیپسنده. اینهمه جوونمرد تو مملکتمونه، نه سبیل تابیده دارن و نه لباساشون عین شماست. مردونگی در انسانیت و رفتار درسته نه تو کلفتی سبیل و کفشهای پشت خوابیده.
سلیمسامورایی نگاهی به کفشهایش کرد و گفت:
– ما بچه زیر بازارچهی نزدیک بازارچه زعفرون فروشاییم. از بچگی هر کی تو محلمون یه جو مردونگی داشت، همین ریختی بود. هرکی هم که این شکلی نبود میگفتن طرف هیپی شده. ما همیجوری بزرگ شدیم.
پیرمرد شمرده گفت:
-حیف نیست جوون رشید و رعنایی مثل تو پشت موهاش بلند و فر خورده باشه؟ پیغمبر اسلام (ص) فرموده: «النظافه من الایمان». خوبیت نداره مرد موهاش مثل زنها از پشت اینقدر بلند بشه که فر بخوره.
پیرمرد دست سلیمسامورایی را گرفت و بهطرف ضلع شرقی حرم امام رضا (ع) کشاند و برایش حرف میزد:
-واجب شد یه جایی رو بهت نشون بدم تا رو عقاید اشتباهت تعصب نداشته باشی و بفهمی بزرگی و مردونگی به این چیزهایی که تو سرته نیست.
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
به زیارتگاهی رسیدند و روبرویش ایستادند. پیرمرد گفت:
-اینجا رو که میبینی مقبره شیخ محمد عارف عباسی مشهور به پیر پالاندوز از عارفهاست. همینجا زیارتگاه خیلی از شیفتههای اهل بیته.
سلیمسامورایی به بنای چهارضلعی و گنبد پیازی شکلی که با کاشی فیروزهایرنگ پوشیده شده بود و ایوونهای آجری زیبا نگاه انداخت.
پیرمرد ادامه داد:
-شیخ محمد مقام بلندی در عرفان داشت و در کیمیاگری و خطاطی استاد بود. با وجود مقام والایى که پیش مردم داشت و میتونست بدون سعی و تلاش زندگی خوبی داشته باشه، از راه پالاندوزی روزگارشو میگذروند.
سلیمسامورایی و پیرمرد باهم به داخل رفتند و به زیارت پرداختند. بعد ازآن پیرمرد سلیمسامورایی را مورد خطاب قرار داد:
-این خواست خدا بوده که تو همچین شرایطی به پابوس امام غریب الغربا(ع) بیای. عظمت و شکوه بارگاهشو ببینی و متحول بشی. الآن وقتشه که تغییر کنی… به موهای سفید من نگاه کن. اینا رو تو آسیاب سفید نکردم باباجان! به حرف من پیرمرد گوش کن. بد نمیبینی. پافشاری روی جهالت گناهه. سالها با این قیافه بودی و بهش عادت کردی. قیافهی جدیدت هم برات عادی میشه. خیلی از گروهها و فرقههای مختلف میآن حرم و توبه میکنن و به قول خودتون غلاف میکنن. کم ندیدم مثل شماها.