استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و نهم
***
صدای لرزان بیوک به دنبالش آمد:
-گفتم که … امشب، شبخواب داره.
-دِ گوه خوردی تو… مگه نگفتیم ایندفعه که بیایم بهونه قبول نمیکونیم؟
سلیمسامورایی فوری از جا برخاست. خبری از طلا نبود. گوشهی اتاق فرورفتگیای بود که جلویش را پرده کشیده بودند. پرده تکانهای ریز میخورد. صدای داد و فریاد تیمورپلنگ از بیرون میآمد:
-به شبخوابش بگو بره پیش یکی دیگه.
بیوک با همان صدای هراسانش گفت:
-بقیه مهمون دارن!.
-ما این حرفا حالیمون نیس… امشب طلا مال ماس.
سلیمسامورایی به طرف پرده رفت و آن را کنار زد. طلا را دید که مثل بید میلرزد و پای چشمهایش خیس است. دستش را دور شانهی او انداخت. لبخند اطمینانبخشی زد و گفت:
-همینجا باش… اون پلنگ بیناموس باید از رو جنازهمون رد بشه تا دستش بهت بخوره.
سپس اتاق را ترک کرد. ورودی سالن ایستاد و صدایش را بلند کرد:
-کدوم حرومزادهایه که عربده میکشه و طلا رو میخواد؟
بیوک به سلیمسامورایی با عجزولابه گفت:
-تو رو خدا آقاسلیم شر به پا نکن!
تیمورپلنگ نگاهی به سرتاپای سلیمسامورایی انداخت و گفت:
-تو رو سَنَنَ؟
سلیمسامورایی با اقتدار گفت:
-مگه از روی نعش ما رد بیشی دستت به طلا برسه.
تیمورپلنگ رو به بیوک گفت:
-این جوجهفوکلی کدوم خریه؟
بیوک که رنگ به چهره نداشت، دستهایش را به هم مالید و با ترس و لرز گفت:
-آقاسلیم هواخواه طلاس.
لحظهای سکوت بر سالن حاکم شد و بعد صدای خندهی تیمورپلنگ مثل انفجار نارنجک به گوش رسید و دندانهای زرد و کرمخوردهاش دیده شدند؛ با همان لثههای جرمگرفته و تحلیلرفته. لابهلای خندهاش گفت:
-این بچهقرتی؟! از باباش اجازه گرفته که اومده اینجا؟ فک کونیم بیپدرمادره که ادبمدب یخه.
صورت سلیمسامورایی به سرخی گرایید و اشک چشمش خشک شد. صدایش را کلفت کرد و گفت:
-گاله رو ببند نالوطی!
تیمورپلنگ دوباره خندید و گفت:
-ما نالوطی تو لوطی .. کو سبیلات لوطیخوشگله؟
سلیمسامورایی نتوانست بیش از این توهینهای تیمورپلنگ را تحمل کند. دستش را مشت کرد و به طرف او رفت و محکم کوبید توی دهانش. در یک چشم به هم زدن هواخواهان تیمورپلنگ به سلیمسامورایی حمله کردند. کسانی هم که سلیمسامورایی را میشناختند به کمکش شتافتند. عدهای کافه را ترک کردند. بیوک به سرش زد و از مشتریها میخواست دست از نزاع بردارند. از آنطرف عدهای شارلاتان و دزد جو را نامساعدتر و شلوغتر کردند، بهطوری که ریختوپاش و شکستوریخت این بار از مواقع دیگر بیشتر شد. انگشتهای سلیمسامورایی از مشت و لگدی که به مهاجمین میزد به درد آمده بودند و زانوهایش بیقوت شده بودند. در حال دفاع از خودش بود که یکدفعه صدای ناآشنای زنی را شنید:
-آقاسلیم! مواظب باش! پشت سرت…
سلیمسامورایی جا خالی کرد و تیمورپلنگ با چاقویی که در دست داشت به طرف جلو پرت شد و چاقو تا دسته در قفسهسینهی بیوک فرو رفت. حضار لحظهای هاجوواج به هم نگاه کردند. سپس سروصداشان اوج گرفت. تیمورپلنگ به خودش آمد و خواست از کافه فرار کند که عدهای داد زدند:
-نذارید در بره قاتل بیهمهچیز رو! یکی به پلیس زنگ بزنه.
اما در این بین سلیمسامورایی با چشمهای از حدقهدرآمده به طلا نگاه میکرد که ورودی سالن ایستاده بود و با چشمهایی خیس، آهسته و رو به سلیمسامورایی زمزمه میکرد:
-خدا رو شکر سالمی!
سلیمسامورایی به سمت طلا آمد و در اوج بهت و حیرت گفت:
-تو! تو بودی؟ تو بودی گفتی مواظب باش؟
طلا خیسی اشک را از روی گونهاش گرفت و سرش را به علامت بله تکان داد.
سلیمسامورایی مملو از تعجب گفت:
-تو میتونستی حرف بزنی؟
طلا آرام چشمهایش را بست و قطرهای اشک روی زمین چکید. یکدفعه سلیمسامورایی از لای در نیمهباز اتاق بیوک چند نفر را دید که در حال خالی کردن گاوصندوق هستند. با عجله خودش را به گاوصندوق رساند و طلا هم به دنبالش رفت. لابهلای مدارک و اسناد گشتند و سفتهها را پیدا کردند. سلیمسامورایی آنها را در جیبش گذاشت و رو به طلا گفت:
-باید از اینجا بریم.
طلا نگاهی به خودش انداخت و با لهجهی شیرینی گفت:
-این مدلی نمیشه. زودی میآم.
-جلدی اومدی…
دقیقهای گذشت و طلا مقابلش ظاهر شد. طلا چادری گلدار به سر داشت و ساک کوچکی هم به دست گرفته بود. سلیمسامورایی ساک را از او گرفت. در سیاهی شب خودشان را به کوچهی بغل رساندند. به وسط کوچه نرسیده بودند که صدای آژیر پلیس و آمبولانس به گوششان رسید. سلیمسامورایی نفس راحتی کشید. نگاهی به صورت طلا انداخت که در ظلمات کوچه رنگپریدگیاش واضح بود. لبخند خستهای زد و گفت:
-همهمون رو فیلم کرده بودی ضعیفه! چرا خودتو به گنگی زده بودی؟
طلا چادر را که به روی شانهاش سریده بود به سرش کشید و گفت:
-وقتی لال باشی مجبورت نمیکنن ساقی باشی و ور دل بدمستا بشینی. از طرفی خیلیا هم دلشون میخواد شبشون رو با یه زنی صبح کنن که براشون بخونه و بخنده و چرتپرت بگه.
-انگاری زرنگتر از این حرفایی! چطور همچین تصمیمی گرفتی؟
-روزهای اول از غصه حرف نمیزدم. بعد هم با خودم گفتم اگه لال باشم شاید وضعم بهتر از زنهای دیگهی کافه بشه.
-خوبه که خودت رو لو ندادی!
-ذاتاً آدم کم حرفیام… بچه که بودیم یکی از بازیها با خواهر و برادرهام این بود که با اشاره یا نوشتن باهم حرف بزنیم.
– اسم واقعیت چیه؟
-فرخنده.
سلیمسامورایی زیر لب کلمهی فرخنده را تکرار کرد و سپس گفت:
-اسم قشنگی داری!