دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمان‌های عطر سپید مریم و بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها، از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای نوآوری در سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی ام

***

پیچ کوچه را رد کرده بودند. فرخنده از سردی هوا لرزید، چادر را محکم به دورش پیچید و نگاهی به آسمان ابری انداخت و گفت:

-چه شب شومی! کجا می‌ریم؟

سلیم‌سامورایی دست فرخنده را از روی چادر گرفت و گفت:

-می‌ریم خونه‌ی ما… هوا که روشن شد، می‌ریم دستت رو تو دست خونواده‌ت بذاریم.

دقایقی بعد بازارچه را دور زدند و به خانه‌ی سلیم‌سامورایی رسیدند. کوچه سوت‌وکور بود و تاریک. صدایی هم از خروس همیشه آواره‌ی همسایه‌ در نمی‌آمد. سلیم‌سامورایی در را آهسته باز کرد و با اشاره به فرخنده گفت وارد شود. وقتی وارد اتاق شد، ساک را گوشه‌ای گذاشت. بعد چراغ را روشن کرد و پرده‌ی پنجره را کشید . فرخنده در چارچوب در ایستاده بود و به اتاق محقر نگاه می‌کرد. سلیم‌سامورایی کتری را برداشت و قبل از اینکه از اتاق خارج شود گفت:

-دارو ندارمون همین یه غربیل جائه.‌ ما پول‌وپله‌ای نداریم، ولی صفامون عالمی رو برداشته.

فرخنده لبخند ملیحی زد و گفت:

-مادرت یه فرشته‌ست که پسر نجیبی مثل تو رو زائیده.

پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید

سلیم‌سامورایی لبخند مغروری روی لبش نشست و با کتری به طرف حوض رفت. فرخنده چادرش را از روی سرش برداشت و تا زد و در ساکش گذاشت. پیراهنش را درآورد و بلوز و شلوار پوشید. گیره‌ را از موهایش باز کرد. تارهای مو مانند ابشاری به روی شانه‌ها و پشتش ریختند. به سمت در که چرخید، سلیم‌سامورایی را دید که به او زل زده است. رنگ گلی دل‌نشینی بر گونه‌هایش نشست.

سرش را به زیر انداخت و ‌گفت:

-اون‌طوری نگاهم نکن. خجالت می‌کشم.

سلیم‌سامورایی مطمئن گفت:

-مایم هیچ‌وقت به شوما به چشم رقاصه‌‌ی کافه‌ای نگاه نکردیم…



حسی شیرین در رگ‌های فرخنده راه افتاد. چشمانش از این‌همه جوان‌مردی پر از اشک شد. سلیم‌سامورایی با مهربانی گفت:

-نبینیم چِشای فرخنده‌خانوم‌مون تَر بشه!

فرخنده با پشت دست اشکش را پاک کرد. لبخند زد و گفت:

-پای چشمت کبود شده…

سلیم‌سامورایی خنده‌ی کوتاهی کرد و گفت:

-چش و چال‌مون به این کبودیا عادت داره.

فرخنده جلو آمد و کتری را از دست سلیم‌سامورایی گرفت. انگشت‌هاشان به هم برخورد کرد. بار اولی نبود که دست‌هاشان هم را لمس می‌کردند؛ اما این بار این نزدیکی طور دیگری بود. رعشه‌زا بود و پرحرارت. مثل برق گرفتگی تن‌شان را لرزاند و مثل کوره‌ قلب‌شان را داغ کرد. سلیم‌سامورایی چشم در چشم فرخنده کتری را به او سپرد و گفت:

-کربیت[1] رو طاقچه‌‌ی تیفالیه.

فرخنده کبریت را برداشت و از در کوچکی که به اتاق راه داشت وارد مطبخ شد. وقتی که برگشت، سلیم‌سامورایی پیراهن چهارخانه‌ و پیژامه به تن کرده بود و به فتیله‌ی علاءالدین ور می‌رفت. همان‌طور که شعله را کم‌وزیاد می‌کرد گفت:

-چیزی تا عید نوروز نمونده، ولی انگاری سرما نمی‌خواد گورشو گوم کونه.

فرخنده دو زانو روی زمین نشست و سلیم‌سامورایی گفت:

-شوما گشنه‌ت نیس؟

فرخنده سرش را به معنی نه تکان داد. سلیم‌سامورایی به مطبخ رفت و بعد از دقیقه‌ای با کاسه‌ی کوچکی که در آن ماست چکیده بود برگشت. سفره را از روی طاقچه‌ی دیواری برداشت و روی زمین پهن کرد. تکه‌ای نان‌ مانده و بیات‌شده کند و به ماست زد.

لقمه را به طرف فرخنده گرفت و گفت:

-بفرما فرخنده‌خانم! دست‌مون پاکه.

فرخنده شکرخندی زد و گفت:

-نوش جان‌… سیرم!

سلیم‌سامورایی لقمه را به دهان برد و در حالی که آن را می‌جوید گفت:

-نگفتی اهل کوجایی… کس و کارت کی‌ان.

غمی سنگین روی صورت فرخنده نشست. آهی سنگین‌تر از دلش بیرون آمد و گفت:

-بابام کدخدای ده‌مونه…

برای مطالعه بیشتر شما:

«یک زن؛ رمز سکوت»: زنی که سکوتش را در برابر مافیا شکست

ماجرای آگهی یادبود محرمعلی خان سانسورچی

طبقه چندم، مونولوگ پنجم

موجی از غم به صورت فرخنده آمد و گفت:

بابام کدخدا و ریش‌سفید ده‌مون بود. یکی از پسرهای ده همسایه خواهرم، فرشته، رو تو جشن خرمن دیده بود و خواسته بود. حمزه با خونواده‌اش اومدن خواستگاری. پسرعمو‌هام وقتی مطلع شدن واسه‌ی حمزه خبر فرستادن خودش رو کنار بکشه چون که دخترعمو سهم پسرعموئه. بابام با عموم سر ارث و میراث اختلاف داشت و به حرف پسرعموهام محل نذاشت و به خواستگار فرشته جواب «بله» داد. روز عروسی، وقت سنت تیراندازی، یکی از پسرعموهام به عمد یا غیرعمد به داماد تیر زد. پدر حمزه هم به خون‌خواهی پسرش همون‌جا پسرعموم رو با تفنگ کشت و پسرعموی دیگرم هم زد و بابای داماد رو کشت. خلاصه مردم دو روستا به هم پریدند و شش هفت نفر از مردهای دو طرف کشته شدند. غائله با دخالت ژاندارم‌های منطقه خوابید، ولی برادرهای حمزه به کشتن پسرعموهام قسم خورده بودن. خواهرم فرشته یک شبه پیر شد. چند روز توی تب می‌سوخت و هذیان می‌‌گفت. وقتی هم که از رختخواب بلند شد، فرشته‌ی قبلی نبود. یک گوشه کز می‌کرد و زیر لب با خودش حرف می‌زد و صداش مثل ویز ویز زنبور رو مخ همه بود. یکی از پسرعموهام رو که آدم شری بود، سر زمین کشاورزیش کشتن. مردم ده می‌گفتن مسئله‌ی ناموسی بوده و انگار به بیوه‌زنی از ده بالا دست‌درازی کرده؛ اما برادرهاش این کار رو به حساب تهدید برادرهای حمزه نوشتن و برادر کوچیک حمزه رو کشتن. دوباره جنگ و جدال شروع شد. فرشته خودش رو دار زد و بابام از شدت غصه مریض شد. ریش سفیدهای ده برای جلوگیری از خون‌ریزی بیشتر پادرمیونی کردن و من رو به عنوان عروس خون‌بس بخشیدن به برادر بزرگ حمزه که دختر‌های عروس‌کرده داشت و هم‌سن بابام بود. روزهام شب شده بود و اشک از چشم‌هام خشک نمی‌شد. یک روز معین کردن واسه‌ی عقد. صبح همون‌روز به بهونه‌ی حموم رفتن از روستا فرار کردم. تا ده نزدیک پیاده رفتم و از اونجا با مینی‌بوس راهی شهر شدم. یک زن شهری کنارم نشسته بود. صحبت به صحبت باهم دوست شدیم. منِ ساده‌ بهش گفتم که فرار کردم. ازم خواست که به خونه‌ش برم. از روی بی‌پناهی و ناچاری قبول کردم. چند روزی خونه‌ش بودم و حسابی مهمون‌نوازی و محبت کرد. نگو برام خواب دیده بود. وقتی خوب اعتمادم رو جلب کرد باهم راهی تهرون شدیم و من رو مستقیم آورد به کافه و سپرد دست بیوک. بقیه‌ش رو هم که خودت می‌دونی.

پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید

سلیم‌سامورایی مروارید اشک را با نوک انگشت از روی گونه‌ی فرخنده گرفت و گفت:

-کم شیرزن مث تو پیدا می‌شه فرخنده‌خانوم!

فرخنده با لبخندی محجوب گفت:

-خدا شما رو واسه‌م فرستاد آقا‌سلیم. اگه شما نبودی معلوم نبود چی به سرم می‌اومد.

-نوکرتیم فرخنده‌خانوم… خودت با زندگی جنگیدی.

-نگو این حرفو… شما فرشته‌‌ی نجاتَمی آقا‌سلیم. حاضرم تا آخر عمر کنیزیت رو بکنم.

سلیم‌سامورایی چشمانش برقی زد و گفت:

-خانومی… تاج‌سری… ما‌ که از خدامونه یکی مث شما، نجیب و پاک و شیرزن، خانوم خونه‌مون بشه، ولی کی به سلیم‌ساموراییِ بی‌نام‌ونشون زن می‌ده.

فرخنده لبخند شادی بر روی لبش آمد و گفت:

-خونواده‌م مردونگیت رو بی‌جواب نمی‌ذارن.

سلیم‌سامورایی به فکر فرو رفت. خواست سفره‌ش را تا بزند که فرخنده گفت:

-من جمع می‌کنم.

[1] کربیت