استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
یک زمانی خط های اتوبوسرانی تهران, ساده و رُند بودند. مثلا خطِ یک که یکه و تنها از پارک شهر می بردت تجریش, یا خطِ چهار که از همون پارک شهر باهاش می رفتی دانشگاه الزهرا. سفر با هر دو شونم مثل خطِ قدیم ۱۶۹ ونکور, یک روز راه بود!
اصلا سوار خط یک که می شدی اگه از جنوب به شمال می رفتی, دلت باز می شد و نصفه پر لیوان رو می دیدی, از قشرِ تنگدست جنوب شهر کم کم می رسیدی به قشر اعیونی نشینِ تجریش. به عنوان یک نوجون , به آینده خودت امیدوار می شدی. اما خب سختی راه برگشت هم بود و امان از وقتی که این مسیر را برمی گشتی.
سفر با اتوبوس, تو خیابون ولی عصر, یانگِ تورنتویی ها و هیستینگ یا گرانویلِ ونکوری ها, مزه دیگه ای داشت. جالبه که این احساس رو با مترو نداشتی. با اینکه از جوانمردِ قصاب! می بردت تا تجریش چون تو مترو هیچی را وسط راه نمی دیدی نه غمگین می شدی و نه شاد. شاید برای همین بود که دوستان سعی می کردند مردم چیزی را نبینند و ندیدن مردم شد یک آپشن برای ملتی که باید دیدن را فراموش می کرد.
سفر با اتوبوس, تو خیابون ولی عصر, یانگِ تورنتویی ها و هیستینگ یا گرانویلِ ونکوری ها, مزه دیگه ای داشت.
اون درختای تنومند چنار که یک جاهایی مخصوصا حوالی پارک ملت تا تجریش, از اینور خیابون به اونطرفش, سر به هم رسونده بودند و حالت کوچه باغی درست کرده بودند, یک جلوه خاصی به ولی عصر داده بود.
از همه چیز با شکوه ترش, دیدن قله توچال از دل خیابان ولیعصر بود. تو گرمای حلوا پزونِ تهرون و توی اون اتوبوس های بی کولر, وقتی قله پوشیده از برفِ توچال رو می دیدی دلت باز می شد. که اونم بعدها در ادامه اصل ندیدن با دود پوشونده شد که زیادی امیدوارت نکنه که بگی این نیز بگذرد!
البته اگر ولی عصر شرقی غربی بود این خاصیت را نداشت چون تهران را چه از شرق بری غرب و چه بر عکس نه چشمات قشنگی می بینه و نه دلت باز میشه. از پارک شهر و اطراف بازار که این بنز قدیمی راه می افتاد, محله قدیمی حَسن آباد و توپوخونه رو پشت سر می گذاشت و می رفت چهارراه استانبول. مرکز دلار و البته کانون خودکشی و آدم فروشی تو روزهای ملتهب دلار کشید بالا دلار کشید پایین.
یک زمانی ساختمان پلاسکو هم اونجا نفس می کشید . و ساختمون آلومینیم هم بدون رعایت نکات بهداشتی و ایمنی آتش نشانی فعلا همونجا سرپاست. با اون پیرمردی که مسئول آسانسور بود و به نوعی نماد زنده آلومنیوم. من مشتری پرو پا قرص اون رستوران آلمینیوم بودم مخصوصا با اون کلاه سر آشپزش!
من مشتری پرو پا قرص اون رستوران آلمینیوم بودم مخصوصا با اون کلاه سر آشپزش!
البته توی همین خیابون ولیعصر من مشتری رستوران هانی ,سر تخت طاووس هم بودم. اصولا من عاشق سلف سرویسم. از اون سوسول بازیای فرانسویها که دو سا عت طول بکشه تا غذات رو بیارن , آخرشم دو تا شاخه مترچوبه/ اسپراگوس تو بشقابت بگذارند و چنگال دستِ چپت بدند و به شکل احمقانه ای کارد کُندی دست راستت , خوشم نمیاد. همش هم باید حواست رو جمع کنی که وقتی با این کارد کُندِ مزخرف داری این دو شاخ اسپراگوس رو قطع می کنی, چاقو محکم به ظرف چینی نخوره و بغل دستیت چپ چپ نگاهت نکنه. خودمونیم این غذا خوردنه یا عذاب دیدن! من دوست دارم که از همه زیبایی های غذایی استفاده کنم. سریع, متنوع. آل یو کن ایت!
در ادامه مسیر به میدون فردوسی می رسیدی, طفلک توی این چهل پنجاه ساله , همونطور وسط میدون وایساده با خودش می گه:
بسی دود خوردم در این سالِ سی, فراموش کردم به کل فارسی!
چه خاطراتی من به عنوان مسافر هتل از اون هتل وادرف, هویزه, تو ویلا, سپهبد قرنی, دارم که بعد ها می گم. بازار بهجت آباد , که زمانی شکوهی داشت و مشتریاش عموما سفارتخونه ها بودند و محصولات ملل رو اونجا می دیدی.
بالای همون ویلا هم یک شیرینی فروشی ارمنی بود, ماه, با قهوه و شیرینی های عالی که دخترایِ ماه تر از ماهِ صاحبِ ارمنی مغازه با رو پوش سفید , سرو می کردند. اونقدر اون شیرینی ها در زمانِ جنگ تحمیلی می چسبید که هوس می کردی بری روبروش تو همون کلیسای سرجیس (سرکیس) مقدس , ارمنی بشی بره پی کارش!
اونقدر اون شیرینی ها در زمانِ جنگ تحمیلی می چسبید که هوس می کردی بری روبروش تو همون کلیسای مقدس , ارمنی بشی بره پی کارش!
اتوبوس البته از میدون ولیعصر رد می شد , میدونی که یک دنیا خاطره بلوار کشاورز رو با خودش داشت. یه مقدار جلوتر , به سمتِ پارک لاله, یه خیابونی بود که سرش یک بوتیک بود با دالون و تونلی که می بردت زیر زمین. اما به کار من نمیامد. من با روبروش کار داشتم.
یک رستوران جمع و جور دو طبقه که شاید بی اغراق ,من صد بار رفته باشم و توش غذا خورده باشم و خندق بلا رو پر کرده باشم و شُکر ایزد تعالی به عمل آورده باشم! و جیب مبارک را از آن شلوغی پر پولی رهانیده به خلوتگاه اندک پول خوردی رساندونده باشم! که گفته اند المُفلسُ فی امانِ الله. عجب ته چین و دوغی داشت. دوغی که همونجا تو یکوجب جا درست می کردند و توش نعنا و پونه می ریختند.
این سفر تا شمرون خیلی راهه ولی انگشتام الان دیگه خستست و بعدا واسطون یک انگشتی رو موبایل با همین انگشت شستی که تو زندگیمون هر چه فحش ناموسی دلمون خواسته باهاش گفتیم , تایپ می کنم. می گن توی اون دنیا, هر کدوم از اعضا ی بدن میان شهادت می دن. خدا به فریادمون با این انگشت شستمون برسه. هر چی با اون تو ایران به این و اون حواله کردیم, اون دنیا سرمون خواهد اومد و الاحساسُ والمشاهده!
البته شانس آوردیم اومدیم کانادا, کشوری که قدرِ انگشت شست رو می دونه و برعکس علامت بیلاخ در ایران, اینجا به معنی پیروزی و موفقیته!
البته شانس آوردیم اومدیم کانادا, کشوری که قدرِ انگشت شست رو می دونه و برعکس علامت بیلاخ در ایران, اینجا به معنی پیروزی و موفقیته! یعنی به هرکس, البته با شرط احتیاط غیر ایرانی, حوالش می کنی, فکر می کنه و البته بهتره فقط فکر کنه که واسش آرزوی موفقیت داری! شاید اون دنیا موقع چرتکه انداختن, بتونیم بگیم :
این به اون در! نتیجه گیری منطقی از این نوشته:
جهت حفظ روحیه خودتون, با اتوبوس از پارک شهر برید تجریش ولی با مترو برگردید!