استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاک۵۲ بلامانع است.
طنز پرداز : داوود قنبری
از دفترچه خاطرات یک روانپزشک
چند وقت پیش بازرگانی با یک طوطی در قفس به مطبم آمدند. بازرگان گفت: دکتر طوطی من مدتیه که دپرس شده اصلا حرف نمی زنه. به بازرگان گفتم که من را با طوطی تنها بگذارد. وقتی بازرگان رفت به طوطی گفتم: چت شده حیوون؟ طوطی برگشت و گفت: اولا این که حیوونم خودتی. دوم اینکه خسته شدم از بس توی قفس موندم و مجبورم واسه یه مشت تخمه و پسته، یه سری شرو ور برای این بازرگان و خونوادش سر هم کنم. یه بار یه گربه بهم گفت باید برم هندوستان. اما این بازرگان احمق برای تجارت می ره چین جنسای بنجل بیاره و برای تفریح هم یا به سواحل جنوب خلیج فارس که بهش دبی میگن می ره یا به سواحل مدیترانه که محلیا بهش میگن آنتالیا یا می ره اروپا و کانادا. اونورام که طوطی نیست تا بهم بگه چطوری از دست این بازرگان خلاص بشم.
به طوطی گفتم: بیرون میخوای بری چیکار؟ مگه بهت نمی رسن؟
گفت: چرا اتفاقا خیلی زیاد. قفسم اسپورته. بهترین غذا. بادوم هندی آغشته به عسل زنبورهای نیمه وحشی کوهستان های دور افتاده آمریکای جنوبی، تخم دودی میوه های کمیاب از باغ وحش اختصاصی ملکه. بهترین نوازش. پرستار مخصوص. استخر سونا جکوزی. بهترین ماده ها. بهترین دکتر. سالی چند تا مسافرت خارج از کشور.
در حالی که نسبت به زندگی لوکس طوطی بشدت حسودی ام شده بود، گفتم: خاک بر سرت. خوشی زده زیر دلت. فکر می کنی بیرون خبریه؟ منو نیگا کردی! تو اصلن آزاد زندگی کردی بیرون از قفس؟
طوطی گفت: برو بابا! تو دیگه چجور دکتری هستی؟ ای عافیت طلب! ای محافظه کار! تمام این عشق و حال به پای یک لحظه از آزادی نمی رسه.
گفتم: خیلی خوب خودت می دونی. من یه راه حلی دارم. یه قرص آرامبخش والیوم برات تجویز میکنم. اینو که بخوری به خواب می ری. بازرگان خیال می کنه مُردی، از قفس می اندازتت بیرون. تو هم سریع پرواز کن و برو.
طوطی یک نگای به من
کرد و پرسید: دکتر! مطمنی جواب می ده؟
گفتم: آره بابا. تو یه کتاب خوندم.
چند روز پیش از زور بیکاری در مطب داشتم مثنوی معنوی می خوندم که یاد طوطی افتادم. با خودم گفتم به بازرگان زنگ بزنم ببینم طوطی چکار کرد؟
بازرگان از دستم خیلی شاکی بود: آهای آمپول زن. اسمتو گذاشتی دکتر! اون قرص والیومی که تو دادی طوطی بدبختم خورد و مرد.
خوشحال شدم و گفتم: لابد انداختیش تو باغچه.
بازرگان خندید و گفت: چی داری می گی؟ همونجا دادم تاکسیدرمیش کردن و گذاشتمش توی همون قفسش که دوستش داشت.
نمی دانم چرا وقتی این را شنیدم وجدانم یکم درد گرفت.