استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
روتبرگ وکیل ماری با قیافه ای گرفته و عبوس در دفتر کارش از فیتز استقبال کرد. او نیز چون دیگران قبل از هر چیز خبرهایی را که درباره اظهارات ضد یهودی فیتز و ماجرای قاچاق طلا به هند درباره او در روزنامه ها خوانده بود به رخ فیتز کشید که فیتز واکنشی به آن نشان نداد. پس از آن نوبت به طرح مسئله متارکه با همسرش رسید. روتبرگ از فیتز خواست تا نظرش را درباره میزان نفقه اعلام کند که فیتز با خونسردی به پرسش روت برگ پاسخ داد:
«آقای وکیل میزان حقوق بازنشستگی بک سرهنگ دوم مشخص است و شما بر این اساس میتوانید مقدار نفقه ماهانه ای را که باید به ماری بپردازم تعیین کنید. .
«ولی آقای فیتز منظور من بیشتر از مقداری است که شما باید نقدا به ماری بپردازید.»
« شما خودتان بهتر می دانید که یک سرهنگ دوم بازنشسته پول نقد قابل ملاحظه ای در اختیار ندارد!»
«اما شما از آن افسران بازنشسته ای هستید که دارید در کشورهای عربی پول پارو می کنید! و علاوه بر این با پولی که از راه قاچاق طلا به هند به دست می آورید باید پول بیشتری به همسرتان برای گرفتن حکم متارکه بپردازید.»
« همه این چیزهایی که روزنامه ها درباره من نوشته اند حرف مفت است، درست است که من کوشش هایی را در زمینه تجارت در کشورهای عربی شروع کرده ام ولی هنوز به پول و ثروتی دست نیافته ام و همچنان دارم با همان حقوق بازنشستگی زندگی می کنم. من حاضرم ماهانه مقداری از حقوق بازنشستگی را به عنوان نفقه به همسرم بپردازم و جز این هم کاری از دست من ساخته نیست.»
فیتز قبلا نزد خود تصمیم گرفته بود که در صورت صدور حکم متارکه ماهانه مبلغ قابل توجهی برای همسر و فرزندش به آمریکا بفرستند اما مایل نبود که با علنی کردن این تصمیم وکیل ماری را به طمع بیاندازد به همین سبب پس از مکثی کوتاه خطاب به روتبرگ گفت:
«البته در صورت صدور حکم متارکه من همه تلاشم را برای تامین یک زندگی خوب برای همسر سابق و فرزندم که تحت تکفل اوست به کار خواهم برد ولی رسما حاضر نیستم تعهدی فراتر از حقوق بازنشستگی ام بر عهده بگیرم. به علاوه ماری هنوز جوان و جذاب است و می تواند بعد از متارکه با مرد دلخواهش ازدواج کند.»
روتبرگ سری تکان داد و گفت:
«ولی همسر شما معتقد است که شما ثروت زیادی در منطقه خلیج فارس به جیب زده اید و باید سهمی از این ثروت را به او بپردازید.»
« بسیار خوب، به ماری بگوئید اگر بر سر میزان پولی که باید بپردازم با من توافق نکند و من بدون گرفتن حکم طلاق به (خلیج) برگردم دیگر هیچوقت دستش به من نخواهد رسید. او به فرزندم اجازه نداده است بدیدن من بیاید در حالیکه من به حکم دولت آمریکا به منطقه خاورمیانه اعزام شده بودم و شخصا قصد نداشتم از خانواده ام دور باشم. او به بهانه وحشی بودن مردم منطقه از پیوستن به من خودداری کرد. من حالا دیگر پسر خودم را هم نمی شناسم. اگر من به منطقه خلیج باز گردم همسرم ناچار است تا پایان عمر بلاتکلیف و سرگردان باقی بماند. پس پیشنهادم را یکبار دیگر تکرار می کنم و آماده ام مبلغ پنجهزار دلار اندوخته ای را که در حساب بانکیم در آمریکا دارم به اضافه یکهزار دلار دیگر به او بپردازم. ضمنا ماری باید به من اجازه دیدار با پسرم را بدهد تا خیالم از بابت او آسوده شود و در آینده هم هر وقت مایل باشم بتوانم فرزندم را ببینم. توجه داشته باشید که من حالا بک عرب بیابانگرد هستم. نه خانه ای دارم. نه کاشانه ای و پای بند هیچ قید و بندی هم نیستم. من حداکثر تا چهل و هشت ساعت دیگر در واشنگتن خواهم بود و تا آن وقت باید از نتیجه تصمیمات ماری خبردار شوم.»
وکیل ماری که از شنیدن سخنان کوبنده و تصمیم قاطع فیتز حسابی جا خورده بود با لحنی مودبانه تر از لحظه برخورد به او پاسخ داد:
«بسیار خوب آقای فیتز – من نظرات شما را به همسرتان ابلاغ خواهم کرد اما اخذ تصمیم به عهده خود او خواهد بود!»
فیتز از جا برخاست و قبل از ترک دفتر کار روتبرگ یکبار دیگر رو به او کرد و گفت:
« من تا فردا شب در هتل ماریوت منتظر دریافت پیام شما هستم.»
فیتز حدود ساعت سه بعداز ظهر به هتل محل اقامتش رسید. او به شدت احساس خستگی می کرد و به چند ساعت خواب نیاز داشت. بعد از رسیدن به هتل فیتز از اپراتور هتل خواست تا در ساعت شش و نیم بعد از ظهر در ارتباط تلفنی برای او برقرار کند. فیتز در بستر خود غلتید و بزودی به خواب عمیقی فرو رفت. اما در ساعت چهار بعداز ظهر صدای زنگ نابهنگام تلفن فیتز را از خواب پراند. فیتز خشمگین و برافروخته گوشی تلفن را برداشت. از آنسوی خط صدای ماری همسرش بگوش میرسید:
«فیتز – خودت هستی؟»
«بله خودم هستم. چه فرمایشی داشتید ؟ »
«هیچی می خواستم تقاضا کنم همدیگر را ببینیم.»
«این پیشنهاد را امروز صبح با تو در میان گذاشتم ولی تو مرا به وکیلت حواله دادی. منهم به دیدن وکیلت رفتم و همه چیز را برای او شرح دادم بنابراین تصور نمی کنم دیگر حرفی برای گفتن داشته باشیم.»
«ولی من انتظار دارم تو به خاطر فرزندمان هم که شده شرافتمندانه رفتار کنی!»
برای مطالعه بیشتر:
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و چهارم
خدایگان، اثری متفاوت از وودی آلن
«چه انتظار جالبی! تو خودت کتبا از من تقاضای متارکه کردی و من این راه طولانی را برای اجابت تقاضای تو طی کردم و به آمریکا آمدم. چرا قبلا مایل نبودی با من ملاقات کنی؟»
« اگر بتوانیم امشب در جایی همدیگر را ببینیم همه چیز را برایت توضیح خواهم داد. »
«نه – من حالا دیگر تمایلی به این دیدار ندارم با اینهمه چون اصرار می کنی حاضرم برای فردا صبح با تو قرار ملاقات بگذارم.»
«موافقم. فردا صبح صبحانه را در هتل ماریوت با هم صرف می کنیم و پس از آن با هم نزد آقای روتبرگ خواهیم رفت.»
«ای کاش همیشه همینطور با من حرف میزدی. ولی حالا دیگر خیلی دیر شده… به امید دیدار فردا صبح در هتل»
فیتز گوشی تلفن را پایین گذاشت و یکبار دیگر از شدت خستگی در بسترش به خواب رفت.
ادامه دارد