استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
قسمت چهلم
فیتز با یاد آوری خاطره بلایی که سام گلد در تهران بر سرش آورده بود همچنان با تردید و ناباوری به صحبت های هرنت گوش میداد. او تا آن لحظه حتی هرنت را دعوت به نشستن هم نکرده بود چون دلش نمیخواست یکبار دیگر خود را در دام یک خبرنگار سمج و ناشناس گرفتار سازد.
از سوی دیگر فیتز از آن وحشت داشت که با بدرفتاری و ابراز خشونت نسبت به این خبرنگار جوان و جاه طلب خود و آینده خود را در معرض تیرهای انتقامجویی او قرار دهد. فیتز غرق در همین اندیشه ها رو به هرنت کرد و گفت:
«دوست عزیز، من رابطه ای با قاچاق طلا و اینجور کارها ندارم بلکه فقط برای اداره زندگی خود تلاش می کنم. من به زبان عربی صحبت می کنم. با خلق و خوی اعراب آشنا هستم و معتقدم که فرصت های مناسبی برای پولدار شدن در کشورهای عربی وجود دارد. من مایلم در فعالیت های پولساز و قانونی در این منطقه سرمایه گذاری و مشارکت کنم و به نظر من بندر دوبی بهترین مکان در خلیج فارس برای رسیدن به این اهداف است. دوبی یک بندر آزاد است و مال التجاره از سراسر جهان وارد آن می شود و از اینجا به دیگر بنادر منطقه از جمله بنادر پاکستان و هند صادر می شود. تعرفه های گمرکی در دو کشور هند و پاکستان بسیار بالاست و به همین سبب روابط بازرگانی این دو کشور با خارج نیز بسیار محدود است. همانطور که میدانی سیل طلا و ساعت های طلای ساخت سوئیس بیش از هر جای دیگری به سوی بندر دوبی روان است و طبیعی است که این کالاهای وارداتی باید در نهایت به جاهای دیگری صادر شود. »
فیتز مکث کوتاهی کرد و پس از آنکه از میان پنجره بزرگ اتاقش نگاهی به منظره دلفریب آبهای نیلگون خلیج فارس انداخت دوباره رو به هرنت کرد و گفت:
«اگر من بتوانم عاملیت فروش کالاهای آمریکایی در دوبی را به دست آورم و سپس از راه صادرات مجدد اینگونه کالاها به سود بیشتری دست پیدا کنم بدون شک کار درستی انجام داده ام ولی مسلما من قصد ندارم به کشورهایی که حقوق گمرکی سنگینی بر کالاهای وارداتی وضع کرده اند به طور قاچاق طلا صادر کنم. ضمنا من فوق العاده مایلم که در کار اکتشاف و استخراج نفت در این منطقه فعالیت داشته باشم. شما می توانید در گزارش خود بنویسید که فیتز در اینجا به کار تجارت مشغول است و صمیمانه از مقدم فرستادگان همه بازرگانان آمریکایی که مایل به کسب اطلاعات درباره اوضاع تجارت در این منطقه باشند استقبال می کند چون من پیش بینی می کنم که ظرف مدت پنج سال آینده بندر دوبی به یکی از فعال ترین و پررونق ترین بنادر منطقه مبدل خواهد شد.»
فیتز که بعد از ذکر این مطالب وانمود می کرد حرف دیگری برای گفتن ندارد ادامه داد:
«و حالا دوست عزیز اگر مایل باشید می توانید کارت ویزیت خود را به من بدهید تا در آینده بتوانم برای دادن اطلاعات بیشتر و مفیدتر با شما تماس بگیرم ولی باز هم تکرار می کنم که در رابطه با شایعه صدور طلای قاچاق به داخل هند هیچ چیز نمی دانم.»
در این هنگام لیلا اسمیت که حوصله اش از غیبت طولانی فیتز سر رفته بود پا به درون اتاق پذیرایی گذاشت و یکراست بطرف فیتز رفت. فیتز با مشاهده لیلا اسمیت لبخندی زد و خبرنگار آمریکایی را به او معرفی کرد.
«لیلا، ایشان آقای هرنت خبرنگار آمریکایی است که از دوبی دیدن می کند. آقای هرنت به زودی ما را ترک خواهند کرد و من بسیار خوشوقتم که امروز گفتگوی جالبی با ایشان داشتم.»
پس از آن فیتز رو به هرنت کرد و گفت:
«آقای هرنت، ایشان هم خانم لیلا اسمیت هستند که در تهران اقامت دارند و چند روزی است برای دیدار من به دوبی آمده اند.»
هرنت بعد از این معارفه دستش را به جانب لیلا اسمیت دراز کرد و ضمن دست دادن با او پرسید:
«ممکن است بفرمائید شما در تهران به چه کاری مشغولید ؟ »
لیلا پیش از آنکه به پرسش خبرنگار آمریکایی پاسخ دهد نگاه استفهام آمیزی به چهره فیتز انداخت و وقتی که فیتز با تکان دادن سر به او اجازه سخن گفتن داد با لحن خشکی گفت:
«من در سفارت آمریکا در تهران کار می کنم. کار اصلی من در سفارت بیشتر در ارتباط با مسایل حوزه خلیج فارس است و در مدتی که در سفارت آمریکا افتخار آشنایی و همکاری با جناب سرهنگ فیتز لود را داشتم از ایشان چیزهای زیادی درباره اوضاع و احوال این منطقه فرا گرفتم. آیا همین قدر توضیح برای شما کافی است ؟»
«بله، خانم اسمیت، از پاسخ مختصر و مفید شما متشکرم. البته من قصد فضولی نداشتم ولی شغل من ایجاب می کند که نسبت به اشخاص و پدیده های اطرافم حساس و کنجکاو باشم.»
لیلا لبخندی زد و گفت:
«هیچ اشکالی ندارد و برای مزید اطلاع شما عرض می کنم که من در قسمت جمع آوری اطلاعات سفارت آمریکا کار می کنم و اگر گذارتان به تهران افتاد حتما سری به من بزنید شاید در آنجا اطلاعات به درد بخوری برای شما داشته باشم.»
هرنت که از شنیدن توضیحات ناخواسته لیلا اسمیت قیافه شگفت زده ای به خود گرفته بود پرسید:
«شما واقعا در بخش اطلاعات سفارت کار می کنید ؟ تا به حال سابقه نداشته که یک کارمند اطلاعاتی اینطور صریح پرده از کار خود بردارد.»
لیلا اسمیت سری تکان داد و گفت: «اصلا جای تعجب نیست. من به دلیل آنکه به دو زبان فارسی و انگلیسی تسلط دارم در این بخش به کار مشغولم. جمع آوری اطلاعات هم کار چندان مرموز پیچیدهای نیست. وظیفه اصلی من خواندن و بررسی کلیه روزنامه ها و مجلات و تهیه بریده هایی از این نشریات برای مطالعه آقای سفیر است. همین و بس!»
فیتز از اینکه میدید لیلا اسمیت با مهارت هر چه تمامتر خبرنگار آمریکایی را دست به سر کرده است در دل او را تحسین می کرد و به منظور جلوگیری از طولانی شدن بیشتر این گفتگو خود را به میان صحبت آن دو انداخت و گفت:
«آقای هرنت، از این پس هم اگر سوالی به ذهنتان رسید حتما به من مراجعه کنید. در حال حاضر من و خانم اسمیت ناچاریم از خدمت شما مرخص شویم چون خانم اسمیت ظرف یکی دو روز آینده عازم تهران خواهند بود و کارهای ناتمامی دارند که باید انجام دهند.»
فیتز در اتاق را برای هرنت باز کرد و بعد از دست دادن و خداحافظی با او در را با عصبانیت پشت سر خبرنگار بست. فیتز بر اثر گفتگو با هرنت به یک کوه آتشفشان مبدل شده بود.
«پدرسوخته های مادر به خطا دست از سرم بر نمی دارند. مثل سایه همه جا تعقیبم می کنند. این انگلیسی پدرسوخته برایان فالمه همه چیز را برایش تعریف کرده است. باور کن روزی که انگلیسی های مادر…. را از این منطقه با اردنگی اخراج کنند، خوشحالی من از عرب ها هم بیشتر خواهد بود.»