استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث سه دهه آخر حکومت پهلوی در منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
قسمت قبلی داستان ماموریت در دوبی را مطالعه کنید
قسمت چهل و سوم
از شنیدن این صدا رنگ از رخسار فیتز پرید، او نگاهی به اطراف انداخت و در فاصله ای نه چندان دور از لنگرگاه چشمش به دوید هرنت افتاد. قرائن نشان میداد که خبرنگار نشریه ( آرمی تایمز) از مدتها پیش از دور و نزدیک عملیات بارگیری لنج را زیر نظر داشته است.
فنیتز با تلاش زیاد توانست به دهشتی که به ناگاه بر او غالب شده بود فائق آید و رودرروی خبرنگار آمریکایی بایستد:
«خوب آقای هرنت در این وقت شب اینجا چه می کنید؟ حتما میخواهید بگوئید که برای هواخوری و گردش به لنگرگاه آمده اید ؟!»
هرنت بی آنکه از پرسش شمانت آمیز فیتز جا بخورد با وقاحت هر چه تمامتر به او پاسخ داد:
«نخیر آقای فیتز من برای هواخوری به اینجا نیامدهام بلکه علاقه مفرط به تماشای صحنه بارگیری محموله طلای قاچاق به لنج باربری مرا به اینجا کشانده است.»
فیتز با تغیر پرسید:
«منظورتان از محموله طلای قاچاق چیست ؟ چه کسی به شما گفته است که از دوبی طلای قاچاق به خارج حمل میشود ؟»
«بله، حق با شماست. گفته ام را تصحیح می کنم. منظورم صدور مجدد طلا از بندر دوبی بود. بعنی همان کلاه شرعی که معمولا برای این نوع عملیات می تراشند.»
اپرای موزیکال عروسکی حافظ را تماشا کنید
عصبانیت فیتز رفته رفته اوج می گرفت:
«شما هرچه میخواهید فکر کنید اما این لنج که به یکی از دوستان عرب من تعلق دارد که محموله ای را به مقصد کویت بارگیری می کند. دوست من از من دعوت کرده است تا برای کسب تجربه و در عین حال برای وقت گذرانی در این سفر دریایی او را همراهی کنم.»
خبرنگار سمج آمریکایی ابرویی بالا انداخت و گفت:
«پس که اینطور! بسیار خوب، اتفاقا منهم تا دو روز دیگر قرار است از کویت دیدن کنم و شاید سعادت دیدار شما را در کویت داشته باشم،»
فیتز با بی اعتنایی پاسخ داد:
«البته در صورتی که من به انجام چنین دیداری راغب باشم!»
در این هنگام سپه که تا آن لحظه با جدیت سرگرم نظارت بر کار بارگیری لنج بود بی خبر از آنچه میان فیتز و دوید هرنت می گذشته از روی عرشه لنج به لبه لنگرگاه پرید و از دیدن فیتز کودکانه به ابراز احساسات پرداخت:
«آه – فیتز – تو برگشتی؟ خیلی دلم برایت شور میزد.»
فیتز که از شنیدن نابهنگام صدای سپه سخت دستپاچه شده بود بی درنگ فریاد زد:
«بله من آماده ام. آیا لنج برای حرکت به سوی کویت آماده است ؟»
سپه که تا حدودی متوجه وخامت اوضاع شده بود فیتز را کناری کشید و پرسید:
«ببینم آیا مشکلی پیش آمده است ؟»
فیتز زیر لبی مسئله حضور خبرنگار مزاحم را به سپه حالی کرد و گفت که خبرنگار به قضیه حمل محموله طلای قاچاق پی برده است. هنگامی که دوید هرنت خشمگین و سرخورده بدون خداحافظی از لنگرگاه دور می شد سپه جزئیات آنچه را که میان فیتز و خبرنگار آمریکایی رخ داده بود جویا شد.
سپه بعد از شنیدن توضیحات فیتز او را دلداری داد و گفت:
«هیچ نگران نباش چون بموجب قوانین دوبی صدور طلا از این بندر مغایرتی با قانون ندارد و از این بابت ما کاری خلاف قانون مرتکب نمی شویم.»
پس از آن فیتز دوباره ساعت دقیق حرکت را از سپه سئوال کرد و هنگامی که سپه به او اطلاع داد حداکثر تا دو ساعت بعد لنج بندر را ترک خواهد گفت فیتز برای انجام بازرسی نهایی با چالاکی خود را به عرشه و از آنجا به درون اتاقک زیر کابین رساند.
***
سرانجام در ساعت مقرر سه فروند موتور دیزل لنج با صداهای گوشخراشی به کار افتادند. سپه در اتاق کابین مسئولیت سکانداری النج را بر عهده داشت. ملوانان طنابهای لنگر را یکی یکی بر می گرفتند و بر عرشه لنج رها می ساختند و سایر خدمه لنج نیز گوش به فرمان سپه مسئولیت های محموله را با دقت انجام می دادند.
هنگامی که لنج برای فاصله گرفتن از لنگرگاه آماده می شد فیتز به ناگاه در فاصله ای نسبتا دور از لنگرگاه چشمش به سایه مردی افتاد که بی حرکت در جای خود ایستاده بود و عزیمت لنج را تماشا می کرد.
فیتز صاحب سایه را شناخت. آن مرد کسی جز دویدهرنت نبود. فیتز زیر لب فحشی نثار خبرنگار هموطنش کرد و در دل برایش خط و نشان کشید. لنج حامل محموله گرانقیمت طلا به طول بیش از سی متر آرام آرام سینه آبهای خور دوبی میشکافت و به پیش میرفت. حدود نیم ساعت بعد لنج از دهانه خور گذشت و وارد آبهای گرم و تب آلود خلیج شد. فیتزلود سرهنگ سابق ارتش آمریکا اینک در نقش فرمانده نظامی یک لنج حامل طلای قاچاق در کنار سپه به گذشته تلخ و آینده مبهم و پرماجرای خود می اندیشید.
او حالا ناچار بود همه تجربیات نظامی گذشته اش را در نبردی احتمالی با ناویان گارد ساحلی هند به کار گیرد. این سفر برای آدمی چون فیتز سفر مرگ و زندگی بود زیرا در صورت شکست در انجام این ماموریت پرونده زندگیش در اینسری دنیا برای همیشه بسته میشد و در خود آمریکا نیز سرنوشتی نیره و نامعلوم انتظارش را می کشید.
با دور شدن لنج از آبهای ساحلی سپه که تا آن هنگام تمام توجهش معطوف بهدایت لنج و دادن فرمان به خدمه لنج بود فیتز را مخاطب قرار داد و گفت:
«فردا صبح تو را به خدمه کشتی معرفی خواهم کرد. امشب هم بعد از آنکه لنج به محل مناسبی برسد سکانداری آن را به ناخدای اصلی خواهم سپرد و هردو برای استراحت شبانه به کابین مخصوص خواهیم رفت.»
چراغهای بندرگاه دوبی رفته رفته از نظر ناپدید می شدند و کشتی در پناه روشنایی نورافکنهای خود سینه آبرا میشکافت و به حرکت در سیاهی قیر گون شب دریا ادامه می داد. در همین لحظات یکی از جاشویان به نام عیسی که بر خلاف دیگر همقطارانش شلواری چسبان و پیراهنی کوتاه بر تن داشت و دستاری سفید به دور سر پیچیده بود وارد کابین شد. او در مقابل فیتز تعظیم کوتاهی کرد و بی آنکه حرفی بزند سکان لنج را در دست گرفت. سپه در حالیکه با دست به عیسی اشاره می کرد بادی در غبغب انداخت و گفت:
«فیتز، این عیسی از بهترین افراد من است. او ناخدای ماهری است و از حالا به بعد هدایت کشتی بر عهده او خواهد بود.»
بامداد روز بعد فیتز با نشاطی بیش از همیشه در میان رایحه مطبوع قهوه که در فضا پیچیده بود از خواب برخاست. یکی از خدمه لنج با یک قهوه دان برنجی و فنجانی در دست در آستانه کابین ایستاده بود. خدمتکار لنج با مشاهده فیتز فنجان را از قهوه پر کرد و جلر او گرفت. فیتز پس از سر کشیدن دو فنجان قهوه لباسش را پوشید و راهی عرشه لنج شد. حالا لنج از محدوده آبهای تنگه هرمز عبور می کرد و ساعتی بعد وارد به آبهای دریای عمان میشد. سپه با مشاهده فیتز صبح به خیر گویان به طرف او رفت:
«واقعا منظره دلفریبی است. تا همین پانزده سال پیش برغم معاهده هایی که اعراب با انگلیس بسته بودند دزدان دریایی آزادانه از مخفیگاههای خود در کوهها و ارتفاعات مشرف به تنگه هرمز بیرون می آمدند و راه را بر کشتی هایی که از این تنگه می گذشتند می بستند و مال التجاره آنها را به تاراج می بردند. خوشبختانه امروزه دیگر از آن دزدان دریایی نشان چندانی بر جای نیست و ما می توانیم بی دغدغه خاطر به راه خود به سوی مقصد تا بندر بمبئی ادامه دهیم.»
فیتز سرش راه به نشانه تائید گفته های سپه تکان داد و گفت:
«بی دلیل نیست که شورشیان کمونیست این همه برای تسلط بر عمان که مشرف بر این آبراه است تلاش می کنند.»
«بله – دقیقا همینطور است چون یک نیروی کوچک از خرابکاران قادر است به کمک یک کشتی کوچک در آبهای تنگه هرمز مین گذاری کند و حرکت نفتکشها و کشتی های تجارتی را در این تنگه با خطرات جدی روبرو سازد.»
پس از این گفت و شنود کوتاه سپه فیتز را به صرف صبحانه دعوت کرد. صبحانه از مقداری برنج پخته با چند تکه ماهی برشته و یک قوری قهوه داغ تشکیل میشد. فیتز صبحانه اش را با اشتهای هر چه تمامتر به پایان رساند و سپس همراه سپه راهی عرشه طبقه پایین لنج شد. در آنجا خدمه لنج با جدیت و حرارت سرگرم انجام وظائف روزمره بودند.
به اجرای گروه دوئت امتیاز بدهید
فیتز با تعجب مشاهده کرد که عده ای از خدمه لنج در گوشه ای از عرشه شمش های طلا را از جعبه ها خارج کرده آنها را در درون کیسه های پارچه ای جاسازی می کنند. آنها کار خود را با سرعتی وصف ناپذیر انجام میدادند. شمش های طلا پس از قرار گرفتن در درون کیسه ها به داخل کیسه بزرگتری که شباهت به جلیقه های نجات داشت منتقل می شد. در هریک از جلیقه ها حدود یکصد قطعه شمش طلا جای می گرفت. بعدها فیتز خبردار شد که اغلب قاچاقچیان طلا، محمولات طلای خود همین طریق به سواحل هند حمل می کنند. سپاه درباره چگونگی کار خدمه در انتقال شمش های طلا به درون کیسه ها و جلیقه های مخصوص به فیتز توضیح می داد:
«طی سه روزی که تا بندر بمبنی فاصله داریم کارگران کشتی کار جاسازی شمش های طلا در لفافه ها را بپایان می رسانند. بدون شک این بزرگترین محموله طلای قاچاق است که تاکنون در یک نوبت از دوبی به سواحل هند حمل می شود چون تاکنون سابقه نداشته است که چندین سندیکای صادر کننده طلا در یک برنامه مشترک با چنین حجم عظیمی سرمایه گذاری کنند.»
پس از آن فیتز و سپه با عبور از یک در نسبتا استتار شده وارد انبار اصلی لنج در زیر عرشه شدند. در یک گوشه انبار محموله طلا و در گوشه دیگر آن مخازن سوخت به چشم می خورد. مخازن سوخت طوری قرار گرفته بودند که همه فشار آنها متوجه یک نقطه از لنج نمی شد. محل استقرار یک زوج توپ ۲۰ میلی متری نیز در قسمت دیگری از انبار زیرین جلب توجه می کرد. به نظر می رسید که محموله طلا در پناه عظمت و ابهت این توپ ها در خود احساس آرامش می کرد. فیتز که از مشاهده فضای نسبتا وسیعی از انبار که همچنان خالی مانده بود با شگفتی پرسید:
«سپه، اصلا چه ضرورتی داشت که برای این ماموریت چنین لنج بزرگی بسازی ؟»
اما سپه به جای پاسخ زیر لب چیزی گفت که فیتز متوجه آن نشد. در همین هنگام سه مرد جوان از طریق همان در مخفی وارد انبار شدند. سپه با مشاهده آن سه مرد آنها را به فیتز معرفی کرد:
«محمد – جمعه و خلیل بهترین افراد من در کارتیراندازی هستند».
فیتز با تکاندادن سر به سلام و ادای احترام آن �