سپید و سیاه نام مجله‌ای بود که از سال ۱۳۳۲ با مدیریت علی بهزادی، فعالیت خود را آغاز کرد. این مجله در حوالی کودتای ۲۸ مرداد به صحنه آمد. علی بهزادی در فروردین ماه سال ۱۳۰۴ در رشت متولد شد، و ششم شهریورماه ۱۳۸۹ در سن هشتاد و پنج سالگی درگذشت.

علی بهزادی

انتشار مجله با فراز و فرودهایی ۲۲ سال ادامه یافت و در امرداد ماه سال ۱۳۵۳ به دستور نخست وزیر، امیر عباس هویدا، همراه با ۶۲ نشریه دیگر توقیف شد. بهزادی و حسین توفیق، مدیر روزنامه توفیق، برای این توقیف غیرقانونی به دادگاه شکایت کردند. بالاخره چند ماهی پیش از انقلاب، دادگاه به نفع آنان رای داد. سپید وسیاه چند شماره‌ای پس از انقلاب نیز منتشر شد، و سپس مانند سایر نشریات برای ابد، به محاق توقیف افتاد.

مرز سی سالگی برای تولد سپید و سیاه

سال ۱۳۳۲ بود و دکتر مصدق همچنان در پست نخست وزیری. هنوز بگیر و ببند مطبوعاتی آغازنشده و “محرمعلی خان” سانسورچی به کار گمارده نشده بود. امتیازها برای گشایش مجلات و روزنامه‌ها پشت سر هم ردیف می‌شد. تنها یک مرز سنی سی ساله وجود داشت.

 

علی بهزادی هنوز به این مرز نرسیده بود. گرفتن امتیاِز اما با نام شخص دیگر، از ترفند‌های رایج روزنامه‌نگاران آن زمان بود. چند روزی پیش از ۲۸ مرداد ۳۲ نخستین شماره “سپید و سیاه” منتشر شد. با روی جلدی که به عکس مصدق آراسته شده و مدیری که ازهواخواهان او بود. بهزادی این موضوع را کتمان که نمی‌کرد، هیچ، رسما هم اعلام می‌کرد.

با وجود افزایش روزنامه‌ها، باز هم مردم روزنامه‌نگاری را به عنوان یک شغل قلمداد نمی‌کردند. بهزادی خود از شخص والا مقامی می‌گوید که در بحبوحه مجبوبیت مجله به دیدار او رفته بود. ازاو می‌پرسد:

شغل شما چیست؟
بهزادی در پاسخ می‌گوید:
روزنامه‌نگاری.
منظورم این است که کارتان چیست؟
با تعجب می‌گوید:
خبرنگاری.

بهزادی زمانی به مفهوم حرف‌های آن مرد والا مقام پی ‌برد که با کوهی از بدهی، بیکاری و مجله‌ای در توقیف روبرو شده بود.

علی بهزادی در رشته حقوق و علوم سیاسی از فرانسه دکترا گرفته بود. ولی آنگونه که خود هم گفته است، از سن هشت نه سالگی به مطالعه و نوشتن، علاقه داشته است. با پول تو جیبی که در آن زمان هفته‌ای یک قران بوده، کتاب‌های “آرسن لوپن” و “جینگوز خان رجایی” را کرایه می‌کرده و می‌خوانده. با دکترای حقوق پس از بازگشت از فرانسه، تنها فکری که به ذهنش خطور نمی‌کند، باز کردن یک دفتر وکالت است.

مجله‌ای متفاوت

صدر‌الدین الهی، روزنامه‌نگار مقیم کالیفرنیا، که او را از آغاز کار مطبوعاتی در “سپید و سیاه” می‌شناخته، از چگو نگی بنیانگذاری این مجله‌ می‌گوید:

«دکتر بهزادی به دو نسل پیش از من تعلق داشت که از اروپا برگشته و در آن جا درس خوانده بودند. آن‌ها وقتی به ایران آمدند در بحبوحه مبارزات نفت بود و آزادی و شلوغ و پلوغی‌های آن روزگار. دکتر بهزادی به اتفاق یک نفر دیگر، که او هم بعدها از برجستگان مطبوعات شد، به اسم آقای دکتر رحمت مصطفوی، خواستند مجله‌هایی متفاوت با مجلات آن روزگار منتشر کنند. تفاوت اما در چه بود؟

مجله خیلی پیشرو آن روزگار، که رفقای چپی ما هم در آن خیلی نفوذ داشتند، مجله “کاویان”، به مدیریت آقای مشفق همدانی بود. غیر از این مجله اطلاعات هفتگی بود و تهران مصور و مجله صبا. اطلاعات هفتگی مجله‌ای هفتگی و معمولی بود، مجله صبا را بیشتر خانم‌ها می‌پسندیدند و تهران مصور که یک مجله سیاسی دست راستی بود. دکتر بهزادی با یک آمادگی ذهنی بر اساس یک اسم فرنگی که از یک مجله فرانسوی در ذهنش داشت، و این مجله “نوآر- ا- بلان” (Noir et Blanc) به معنای سیاه و سفید بود، این اسم را عوض کرد و به “سپید و سیاه” تبدیل کرد. مجله فرانسوی یک نشریه رپرتاژی پرحرکت در فرانسه بود.


بهزادی می‌خواست این فکر را در ایران هم پیاده کند. همکار او در این کار یک مرد هنرمند نقاشی بود به اسم آقای اکبر معاونی. معاونی کار بزرگش نقاشی با نقطه بود. شماره اول مجله سپید و سیاه با عکس مرحوم دکتر مصدق با همین نقاشی معاونی چاپ شد. شماره دوم، با تصویر آیت‌الله کاشانی در آمد، باز هم به همین شکل و از شماره سوم ماجرای ۲۸ مرداد پیش آمد که شیوه روزنامه‌نگاری تغییر کرد. معذالک دکتر بهزادی مدتی به همین سبک ادامه داد، اما بناچار به دلیل علاقه مردم به نوع مطبوعات جدید مجبور شد که پشت جلدش را رنگی کند. این مجلات رنگی آن روزگار در حقیقت پایه گذار مطبوعات سال‌های پس از ۲۸ مرداد تا روز تعطیل مطبوعات به دست آقای هویدا بود.»

رونامه‌نگاری که روزنامه‌نگار باقی ماند

علی بهزادی زمانی در مصاحبه‌ای گفته بود که روزنامه‌نگاری شغلی است که آدم را به همه جا می‌رساند، به شرط آن که آدم روزنامه‌نگار باقی نماند. احمد احرار، رونامه‌نگار با سابقه مقیم پاریس، علی بهزادی را از آن دسته روزنامه‌نگارانی می‌داند که همچنان روزنامه‌نگار باقی ماندند:

«دکتر بهزادی از دوره‌ی نوجوانی و جوانی علاقه به کار روزنامه‌نگاری داشت، با آن که تحصیلاتش در رشته حقوق بود. مطالبی هم به طور پراکنده در مطبوعات مختلف می‌نوشت. بهزادی یکی از روزنامه‌نگارانی بود که این رشته را به خاطر عشق و علاقه به این کار انتخاب کرد. بسیاری هستند که دنبال کاری هستند و اتفاقی وارد مطبوعات می‌شوند. بنابراین این کار است که آن‌ها را به طرف خودش می‌کشد و آن‌ها را انتخاب می‌کند. بعضی‌ها برعکس. آن‌ها هستند که کار را انتخاب می‌کنند. بهزادی از این جمله بود. این را هم گواهی می‌دهم که او آدمی بود که نمی‌خواست روزنامه‌نگاری را وسیله پیشرفت کار یا نردبان ترقی برای رسیدن به پست و مقام قرار بدهد. به همین دلیل هم دکتر بهزادی هیچوقت نه وکیل شد و نه مقامات دولتی گرفت. کار اداری‌اش غیر از مطبوعات تدریس بود در دانشکده‌ها و تمام وقتش را پشت میز “سپید و سیاه” می‌گذرانید، آنهم با علاقه و اشتیاق فوق‌العاده که من خودم شاهد آن بوده‌ام. »

سال‌های آزادی مطبوعات که به قول بهزادی با هرج و مرج نیز توام بود، رو به پایان رفت. دولت برای آن که نشریات دست از پا خطا نکنند، یک افسر ارتش را در فرمانداری نظامی تهران، به نام سرهنگ کیانی، به عنوان متصدی مطبوعات به کار گمارد.

بهزادی در کتاب “شبه‌خاطرات” می‌نویسد که یک روز سخنگوی فرمانداری نظامی تهران اعلام کرد، «در این هفته ۱۱۲۷ نفر از زندان آزاد شدند و ۱۳۵۴ نفر به اتهامات گوناگون بازداشت شدند.» در پی آن بهزادی مقاله‌ای با عنوان “مسئله حساب” در سپید و سیاه منتشر می‌کند. در این مقاله آمده است:

«در صورتی که جمعیت ایران هیجده میلیون نفر باشد، تعیین کنید چه مدت زمان لازم است تا همه مردم زندانی شوند؟»

اخطار و احضار از سوی فرمانداری نظامی و توقیف مجله در پی آن، صورت “مسئله حساب” بهزادی را کامل می‌کند. دکتر رحمت مصطفوی که همزمان با بهزادی، مجله “روشنفکر” را اداره می‌کرده، بعدها به او می‌گوید:

«اشکال کار ما این بود که می‌خواستیم چیزی بنویسیم که همه مردم بفهمند، ولی سرهنگ کیانی نفهمد.»

بهزادی هم خود اذعان دارد که سخن استاد ازل، برتولت برشت را به کار نبرده است که خطاب به روزنامه‌نگاران کشورهای دیکتاتوری گفته بود: «اگر می‌خواهید به کارهای دیکتاتور کشورتان ایراد بگیرید و امکان آن را ندارید، به دیکتاتورهای دیگر حمله کنید.» بهزادی اما مستقیما توپ را وارد دروازه کرده بود.

مجله “سپید و سیاه” علاوه بر مطالب سیاسی و آموزنده، هر هفته چند پاورقی نیز منتشر می‌کرد. قصه‌های دنباله‌داری که در آن زمان سخت مورد توجه عامه مردم بود، و سبب فروش بیشتر آن هم می‌شد. انتشار این نوع قصه‌ها در زمانی که مردم فقط ترجمه‌رمان‌های نویسندگان معروف، بیشتر فرانسوی و روسی را می‌خواندند، کم کم توجه خوانندگان را به قصهنویسان وطنی نیز جلب کرد. احمد احرار، علی بهزادی را یکی از مروجین این نوع قصه‌ها می‌داند و می‌گوید:

«بهزادی بدون تردید در ترویج این قصه‌ها نقش و اثر داشت. وقتی شما به لیست کسانی که با این مجله کار می‌کردند نگاه می‌کنید، اسامی نویسندگان معروف و برجسته‌ای چون حسینقلی مستعان، صدرالدین الهی، سعید نفیسی، ذبیح‌الله منصوری را می‌بینید.»

صدرالدین الهی یکی از دلایل محبوبیت “سپید و سیاه” را در حسن انتخاب بهزادی می‌داند و می‌گوید:

«او یک حس حسن انتخاب در گزینش همکار داشت. بسیاری از اسامی آشنای مطبوعات آن روزگار با دکتر بهزادی به دو دلیل همکاری داشتند. یکی این که او فکر تازه را می‌پسندید، و دلیل دوم آن بود که درهای مجلات دیگر به روی این‌ها بسته بود. نکته جالب دیگر اما این بود که دکتر بهزادی شاید اولین کسی باشد که پاورقی طنز در مطبوعات فارسی آورد. داستان معروف “اسمال در نیویورک” به قلم حسین مدنی، که حکایت لاتی است که به نیویورک می‌رود، در مجله “سپید و سیاه” چاپ شد. بعد از او آقای دکتر جمشید وحیدی، یک پاورقی کمدی به نام “ژیگولو” ‌نوشت. بهزادی در همه کارهایش نوعی نوآوری داشت. مردم هم به مجله علاقمند بودند. بعدها البته مجله عمومی‌تر و بهتر شد. شکل سیاسی دیگری هم به خود گرفت. اما هیچوقت از جمله مجلاتی نبود که دربست تایید‌کننده‌ی کارهای دولت باشد.»

نگاهی به مطبوعات معاصر ایران :

قسمت سوم : تهران مصور

قسمت دوم : هفته نامه فکاهی توفیق

قسمت اول : مجله زن روز

خاطره محرمعلی خان

از میان نشریاتی که منتشر می‌شد، هیچ مجله و روزنامه‌ای نبود که با محرمعلی خان سانسورچی سر و کار نداشته باشد. او گاه نشریه را از زیر چاپ بیرون می‌کشید و با لهجه ویژه‌ای که داشت، به چاپچی دستور توقف چاپ را می‌داد. ظاهرش خشن بود، اما باطنش در اثر مراوده بسیار با مطبوعاتی‌ها گاه نرم می‌شد.

رابطه خوب محرمعلی خان با برخی از مدیران مطبوعات، گاه به نفع آنان نیز تمام می‌شد. خبر توقیف را پیش از عمل به اطلاع می‌رسانید، و یا مدیر را پیش از دستگیری و احضار با خبر می‌کرد. محرمعلی خان مانند یک سرباز ارتشی در انجام وظایف دقیق و منظم بود. علی بهزادی او را به بازرس “ژاور” در کتاب بینوایان تشبیه می‌کند. سواد آنچنانی نداشت، اما هوش و غریزه را به حد اعلا داشت.

پس از ترور حسنعلی منصور، هویدا به نخست وزیری رسیده بود و در باغ سبزی هم به مطبوعاتی‌ها نشان می‌داد. هفته‌ای یک بار جلسه، با سردمداران نشریات و توصیه‌هایی بدون تردید در مورد این که چه بنویسند و چه ننویسند.

هویدا بهزادی را می‌ستود و از به کار بردن صفت تفضیلی و عالی در مورد او مضایقه نمی‌کرد. وی گفته بود، بهزادی از «با شرف‌ترین، شریف‌ترین روزنامه‌نگاران» و سپید و سیاه از «مفید‌ترین و بهترین» نشریات بود. سخنانی که در یک جمع دوازده نفره رجال، در منزل خود هویدا گفته شده بود. تنها چند روز بعد، یکی از معاونین او در جمع دیگری درگوشی به بهزادی می‌گوید: این هفته قرار بود امتیاز مجله “سپید و سیاه” لغو شود. حواست باشد.


دراز مدتی نمی‌گذرد که “سپید و سیاه” همراه با ۶۲ نشریه دیگر، در ۲۹ امرداد ماه ۱۳۵۳ توقیف می‌شود. در بیان علت توقیف آمده بود که مجلاتی با کمتر از پنج هزار تیراژ و روزنامه‌ها با سه هزار تیراژ، تعطیل می‌شوند. “سپید و سیاه” و “توفیق” در آن زمان چند برابر حد نصاب قانونی تیراژ داشتند. البته کمبود کاغذ نیز مزید بر علت بود.

احمد احرار بدون آن که صحت و سقم ماجرا را تایید یا تکذیب کند، می‌گوید:

«من در جریان این قضیه نبودم و نمی‌توانم نظر بدهم. زمانی اما یادم هست که یک توقیف و تعطیل فله‌ای مطبوعات پیش آمد، که در پی آن بسیاری از نشریات را گفتند که منتشر نشود. البته این را هم باید امتیازی برای آقای هویدا در نظر بگیرم که می‌گفت: کاری بکنید که به زندگی شخصی کسی لطمه‌ای نخورد.»

صدرالدین الهی اما دلیلی را که از سوی نخست وزیر برای تعطیل نشریات عنوان شده بود، بهانه‌ای واهی می‌داند:

«کمبود کاغذ در آن زمان صد در صد بهانه‌ای واهی بود. یکی از کارهای اشتباه دولت هویدا همین بود. هویدا برای این که تعداد مجله‌ها و روزنامه‌ها را کم بکند، به بهانه کمبود کاغذ، این امتیازها را لغو کرد. البته به همه این‌ها حق و حقوقی پرداخت. ولی نفس عمل، غلط بود. دکتر بهزادی هم همیشه دلش بیشتر می‌خواست نویسنده باشد، تا سر دبیر. این ماجرا فرصتی شد برای او که کتاب “شبه‌خاطرات” را بنویسد. در این کتاب بهزادی سعی کرده نگاهی نه شبیه خاطرات آندره مالرو، بلکه واقعا چیزی بنویسد “شبه‌خاطرات”. حسن انتخاب این اسم هم این است که شما نمی‌توانید بگویید که این کتاب مستند است، زیرا خودش می‌گوید شبه خاطرات. اشتباه در آن هست، اما پرتره‌های خیلی خوبی از رجال داده که قابل توجه است. به نظر من بهترین کار دکتر بهزادی همین کتاب “شبه‌خاطرات” اوست.»

روزی که محرمعلی خان قرار بود دستور توقیف ۶۲ نشریه را اجرا کند، به بهزادی می‌گوید:

امروز سه بست اضافی کشیدم، تا قدرت پیدا کنم این دستور بی معنی و غلط را اجرا کنم.

و با لبخندی تمسخرآمیز می‌افزاید:

وای به حال رژیمی که من باید حافظ منافع آن باشم.

بهزادی که دیگر بیکار شده بود، به دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی می‌رود و به اصرار صدرالدین الهی به تدریس روزنامه‌نگاری مشغول می‌شود. امیرعباس هویدا ماهی یک بار در آمفی تئاتر دانشکده برای دانشجویان سخنرانی می‌کرد. در یکی از این سخنرانی‌ها که معمولا استادان دانشکده نیز در آن حضور داشتند، می‌گوید:

دانشجویان عزیز، من هم مانند شما از این که مطبوعات درباره مسائل مهم مملکتی بحث و انتقاد نمی‌کنند، گله‌مند هستم و همیشه از آن‌ها که از زیر بار مسئولیت شانه خالی می‌کنند، ایراد گرفته‌ام. بعد رو می‌کند به استادانی که در جلسه حضور داشتند و اغلب روزنامه‌نگار هم بودند، و با نگاهی ویژه به علی بهزادی می‌گوید: «ناچارم به این حقیقت اعتراف کنم که آن‌ها خودشان نمی‌خواهند چیزی بنویسند.»

بهزادی، هم خوشحال و هم شرمنده می‌شود. خوشحال از این که از این پس سانسوری در کار نیست، و شرمنده از دانشجویانی که حالا دیگر او و دیگران را مسبب سانسور می‌دانستند.

در میهمانی که همان شب در منزل یکی از دوستان بوده، بهزادی با شادی می‌گوید:

«مژده بدهید که با اعلام رسمی و صریح نخست وزیر، از امروز دیگر سانسور وجود نخواهد داشت.»

یکی از همکاران مطبوعاتی بلافاصله می‌گوید: «برو بابا خدا پدرت را بیامرزد. یک ساعت قبل به ما تلفن کردند و گفتند به دستور جناب نخست وزیر، یک کلمه از نطقی که در دانشکده ایراد کرده را نباید چاپ کنید.»