هویت چیست؟ مجموعه ای از خصوصیات، اعتقادات، ارزش ها، جهان بینی، موقعیت، فرهنگ، خانواده، کشور و عوامل متعددی که باعث می شوند تصویری از خودم و فردیت خودم پیدا کنم.


این نوشتار را با صدای نویسنده بشنوید


در حالی که هویت برای هر کس شکل نسبتا پایدار و منسجمی دارد، در عین حال هم مفهوم سیالی است که مدام در حال تغییر است؛ مدام در حالِ “شدن“. این “شدن ها” تحت تاثیر همیشگی و مادام العمر تجربه ها، موقعیت ها، تعاملات، روابط، شرایط، سن، فعل و انفعالات درونی و هر آن چیزی است که ما به عنوان انسان در معرضش قرار می گیریم.

برای مطالعه بیشتر از همین نویسنده :
مهاجرت: تلاقی امیدها و ترس ها

هویت فردی در برابر هویت اجتماعی

با این اوصاف، طبیعتا بیشترین زمانی که با خود در صلح هستیم، زمانی هست که هویت فردی ما با هویت اجتماعی مان مطابقت دارد؛ در واقع تصویر درونی با تصویر بیرونی تا حد مناسبی همخوانی دارد. این “انسجام” باعث احساس هویت متعادل تر و مستحکم تری می شود.

در نتیجه ی همه ی اینها، قابل پیش بینی است که شرایطی مثل مهاجرت، می تواند به دلایل متعددی این انسجام و تعادل رو به هم بزند؛ به علت از دست دادن تعادل و نُرمهای فرهنگی، تغییر مناسبات اجتماعی، از دست دادن سیستم های حمایتی، تطابق با فرهنگ جدید، از دست دادن شغل و موقعیت، دل کندن از دلبستگی ها، احساس ناکافی بودن، نگرانی از پذیرفته نشدن توسط جامعه “اکثریت“، نگرانی از پیدا نکردن جایگاه در جامعه مهاجرین، احساس طرد شدن و انزوا، مواجه شدن با ناشناخته های بسیار و …. نتیجه، نوعی بحران یا سردرگمی هویتی. و طبیعتا شوک همه جانبه به تعادل و سیستم روانی مهاجر.



در کنار این شوک، موضوع “سوگ” هم همزمان پای خودش رو به عرصه می گذارد. این “بدست آوردن“، “از دست دادن” های زیادی رو به همراه می آورد؛ از دست دادن ها، فاصله ها، دلتنگی ها. و همه ی اینا در حالی است که “احساس گناه” هم کم کم رخنه می کند؛ “من که آمدم و بقیه که ماندن.” بقیه ای که از دور، حتی بلکه با حسرت، به زندگی “مهاجر به فرنگ آمده” غبطه می خورند.

و اما… خبر خوب اینکه

اون شوک همه جانبه و سوگ پیچیده کم کم تا حدودی هضم و جذب می شود و التیام پیدا می کند؛ اما نه اینکه کامل از بین برود. در طی زمان و با “جا گرفتن و پا گرفتن“، هویت جدیدی شکل می گیرد. مهاجر با احساس گناه و دلتنگی کنار می آید؛ با این که بخشی از قلبش فرسنگ ها دورتر از خودش، آن سمت دنیا می تپد. این غم، کهنه و ته نشین می شود و مهاجر یاد می گیرد که از آن گریزی نیست و مجبور به زندگی با این احساس است؛ از آن زخم هایی که باید با آن بسازی. مهاجر شرقی یاد می گیرد که فرهنگ “فرد گرای غربی” احتمالا با طبع “جمع گرای شرقی” اون تناقضاتی دارد که با آن هم کنار میاد.

همه ی این ها رو گفتم برای اینکه یادمان باشد همه ی این احساسات پیچیده ، برای “مهاجر به فرنگ رفته” کاملا طبیعی است.