داستان بر اساس واقعیت نوشته شده و اسامی اشخاص تصادفی و غیر واقعیست.

رمان شوهر آهو خانم– موجود است ” همانطور که مشغول چسباندن اطلاعیه ای با این عنوان روی ویترین سمت چپ تنها کتاب فروشی شهر بودم، آقای علمی با قلم درشت روی برگه ای دیگر همین جمله را با مکث و حوصله نوشت تا برای تاکید بیشتر روی ویترین سمت راست هم بچسبانم.

سال ۱۳۴۰ شمسی بود

زنگ دوم کارخانه سر ساعت همیشگی به صدا در آمد. همیشه در همان ساعت ادارات هم تعطیل می شدند. بازاریان برای ناهار و استراحت دکانشان را می بستند. دانش آموزان دبیرستان دخترانه ی ناموس و پسرانه ی سپهر بعد از شنیدن صدای زنگ، با یونیفرم های مشابه به پیاده رو ها طراوت می بخشیدند. بعضی از آنها به دنبال نگاه آشنایی میگشتند که ردشان را عاشقانه دنبال کند. آن زمان پسری بودم دوازده ساله. هر چقدر که از درس و مدرسه بدم می آمد، به مطالعه ی کتاب های غیر درسی علاقه داشتم. خیلی وقت ها برای فرار از درس، به کتابفروشی آقای علمی، می رفتم و به بهانه ی کمک کردن به او، وقتم را در مجاورت انبوه کتاب های تاریخی و رمان می گذراندم. شهر ما یکی از کوچکترین شهرهای صنعتی شمال کشور بود و کارخانه ی نساجی یک، کارخانه ی نساجی ۲ و کارخانه ی نساجی ۳ نبض منظم شهرمان شاهی بود.

داستان کارخانه ی نساجی را همه می دانستند چه افرادی که متولد این منطقه بودند و چه افرادی مثل ما که بومی نبودیم. کاش دیگر همه بدانند.

سال ۱۳۰۷ همای سعادت روی آسمان روستایی به نام علی آباد، عشوه کنان پرواز کرد و رضا شاه در مسیر سفرش به شمال، نظری به زمین های وسیع کشاورزی و مزارع اطراف این منطقه انداخت. دستی به سر غوزه های پنبه که مثل دخترکانی چارقد به سر، روی بوته ها بسته شده بودند کشید و احتمالا با همان لهجه ی خاص رضاشاهی در دلش گفت:

برای تجارت این نقطه، فوراً باید در اینجا یک کارخانه بزرگ نخ‌ریسی دایر کرد که رعایای این‌جا منتظر خرید این ‌و آن نشده، بلافاصله بتوانند نتیجه‌ی زحمت و زراعت خود را به یک پاداش قابل قبولی تبدیل کنند.

 

در همان سال کلنگ کارخانه ی نساجی به زمین خورد و اولین آژیر آن در سال ۱۳۰۹ در روستای علی آباد طنین انداخت و پنج سال بعد صنعت نساجی چنان رونقی یافت که که علاوه بر بومیان، کارگران زیادی از نقاط مختلف کشور به این روستا که دیگر به شهری به نام شاهی تبدیل شده بود سرازیر شدند.



سالها بعد ما به این شهر مهاجرت کردیم،

پدرم مدیر یکی از بخش های کارخانه ی ذوب آهن در سی کیلومتری شاهی بود. او برای اقامت ما در شاهی باغ بزرگی خرید تا فرزندانش در این شهر با امکانات بهتری درس بخوانند. برای من و برادرانم دایه ی پیری استخدام کرد و وقتی خیالش از بابت اقامت و نگهداری ما راحت شد، به همراه مادر و خواهرم برای سالهای باقیمانده تا بازنشستگی، دور از ما و در نزدیکترین شهر به محل کارش ساکن شد.

***

می گفتم؛ سال ۱۳۴۰ بود. از زمان تاسیس کارخانه سی و یک سال می گذشت. شاهی به قطب صنعتی اقتصاد شمال کشور تبدیل شد. کارخانه ی نساجی مثل نهالی که در زمینی بارور کاشته شود به سرعت رشد کرد و شاخ و برگ زائید. به موازات آن کارخانجات گونی بافی، کنسرو سازی، شالی کوبی و کبریت سازی هم به لطف ریل های راه آهن تاسیس و راه اندازی شد. خویشاوندان اهالی روستای سابق، اگر به جهت دید و بازدید از اقوامشان می آمدند راه خانه ی بستگانشان را پیدا نمی کردند و وقتی رونق زندگی مردم شاهی را می دیدند دیگر به شهر خود باز نمی گشتند. چرا که مسحور خیابان های چراغانی، فروشگاه ها، مراکز آموزشی، استادیوم پانزده هزار نفری شهنا، پارک مجهز و حال خوب مردم می شدند.

 

 

با شنیدن صدای سومین آژیر، آقای علمی کلید کتابفروشی را به من سپرد و قدم زنان به سوی منزلش رفت من هم با اشتیاق روی صندلی اش نشستم تا کارگران را تماشا کنم. شیفته ی نظم و قدرت کارخانه بودم.

هر وقت دایه مان، ننه گل از من سوال میپرسید دوست داری چه کاره شوی، می گفتم دوست دارم در کارخانه کار کنم. برادر بزرگم در آن لحظه می گفت گمانم با این وضع درس خواندن به آرزویت برسی.

از مژگان عالیشاه مطالعه کنید:

داستان کوتاه – خانه ای در خاطرات

گاهی برای ماهیگیری به رودخانه ی خروشان شهر میرفتم. سیاهرود به شکل شبکه مویرگی یک آناتومی، زمین های کشاورزی و مزارع پنبه ی شهر را سیراب می کرد. کارکنان کارخانه را می دیدم که با لباس فرم با شور و حال کار می کنند. مهندسان آلمانی که بدون خستگی و فوت وقت در کارخانه تردد می کردند. کارخانه ی نساجی برای رفاه حال کارگران ماهی یک بار بساط جشن و شادمانی برپا می کرد. مدیران افراد مشهور، خوانندگان و رقاصان را به مهمانخانه ی بزرگ شهر دعوت و از کارکنان کارخانه تقدیر و پذیرایی می کردند. در زمان جشن همه ی مردم حضور داشتند. جشن مختص کارگران نبود. شادی و امید به کالبد شهروندان تزریق می شد.


مستند زیبای شاه پسند



در بخشی از شهر خانه های سازمانی برای مهندسان آلمانی و خانواده هایشان ساخته شد که به کوچه آلمانی های شهرت یافت.

شهر از صبح تا شب عمدتا به علت فعالیت بین المللی کارخانجات نساجی درجوش‌وخروش بود. قطار از میان محوطه ی کارخانه می گذشت تا منسوجات با نظم و بدون اتلاف وقت بارگیری شود. از طرفی کارخانه به صادرات پارچه رسیده بود از طرف دیگر شکل گیری تیم فوتبال نساجی شور و حال مضاعفی برای مردم ایجاد کرد. شهر به خاطر اختلاط و امتزاج مازندرانی‌ها، تهرانی‌ها، گیلانی‌ها، آذری‌ها، سمنانی‌ها ودیگر افرادی که برای کار به نساجی آمده بودند، رنگ وبوی خاصی داشت. ضمن اینکه وجود تیم فوتبال نساجی موجب اتحاد بیشتر مردم شد.

 

 

چند سال بعد من به آرزویم رسیدم و در کارخانه مشغول به کار شدم،

صدای آژیر کارخانه ساعت پنج صبح به صدا در می آمد و همه ی مردم شهر سرشار از انرژی بیدار می شدند، آژیر دوم ساعت پنج و نیم نواخته می شد تا همه به سمت کارخانه حرکت کنند و ساعت شش صبح، سومین آژیر کارخانه نشانه ی شروع فعالیت شیفت کاری روز جدید بود. همین سوت های سه باره در ظهر برای شیف دوم و در شب برای شیفت سوم کاری هم نواخته می شد.

نساجی شاهی ( قائم شهر)

در کارخانه همه چیز به تولید ختم نمی شد،

آموزش و تبلیغ رشته ی نساجی هدف دیگر کارخانه بود. هر چند وقت یکبار دانش آموزان گروه به گروه از مدارس برای بازدید از کارخانه ی نساجی اقدام می کردند. برای این امورات در مجاورت مزارع پنبه ی روستای سورک، کارگاهی با هدف تجربه ی بافت، از پنبه تا پارچه مهیا شده بود. دستگاه های قدیمی تر را به کارگاه منتقل کرده و کارخانه را با دستگاه های به روز تر تجهیز کردند.

اگر شیفت صبح بودم، ساعت شش از کنار بیمارستان رضا پهلوی می گذشتم و کلاهم را برای نگهبان بیمارستان، از سرم به نشانه ی سلام و احترام برمیداشتم و بعد از دقایقی در کارخانه حاضر می شدم.. سرویس کارگران و کارکنان همزمان با من می رسیدند. در واقع فرقی بین من، مهندس آلمانی یا مدیر عامل و کارگران وجود نداشت. همه مشغول به کار بودیم. کارخانه هم برای رفاه کارگران خانه‌های سازمانی، فروشگاه، بیمارستان و درمانگاه، شیرخوارگاه، مدرسه و سینما ساخته بود. برای آنان سهمیه ی پارچه از تولیدات کارخانه در نظر گرفته بود. صبح‌ها با صدای آژیر، بیدار می‌شدیم و دل مان به کار گرم بود.

همزمان با توسعه ی کارخانه و تاسیس کارخانه ی شماره های دو و سه، بیش از دو سوم جمعیت شهر را کارکنان کارخانه و خانواده هایشان تشکیل می دادند. به این ترتیب شاهی به صنعتی ترین و غیر بومی ترین شهر ایران تبدیل شد.

ده سال بعد در همین روز!

همایون حسینیان


شب ها شاهد خیابان های شلوغ و تفریح کارکنان کارخانه و خانواده هایشان بودیم. اگر کله پاچه ی مخصوص احمد کله پز در یک سوی شهر باب طبع شهروندان نبود، ساندویچ شمشیری در سویی دیگر ممکن بود انتخاب شان باشد و اگر هیچ کدام را نمی پسندیدند، غذاهای سنتی و فرنگی رستوران حاتم در خیابان مهمانسر�