در زندگی همه ما چیزی وجود دارد بنام باورهای غلط، یا باورهای عامیانه، یا باورهای عوامانه، یا باورهای کودکانه یا عناوینی نظیر این که دقیقاً اصطلاحات علمی آن را نمی دانم. این بار می خواهم در مورد یکی از همین باورها با شما صحبت کنم.


نه فرشته ام، نه کفتر با صدای افشین حر

 

با سپاس فراوان از شهرام همراز

شرکت مهاجرتی همراز – تماس: ۶۰۴۴۴۱۰۸۷۴


در دوران مدرسه، هر از چند گاهی سر و کله ی یکی از همین باورها پیدا می شد و مثل امواج پاندمی کوید سراسر مدرسه را درمی نوردید. مثلاً یکی از بچه ها چو می انداخت که از قدیم گفته اند هرکس بتواند نوک زبانش را به نوک بینی اش برساند پولدار می شود.

یا می گفت که از قدیم گفته اند هرکس بتواند آرنج خودش را ماچ کند فرشته یا کبوتر می شود. کافی بود بعد از این شایعات بیایید و محیط کلاس و مدرسه و کوچه و خیابان و حتی خانه های ما را ببینید. بیشتر شبیه دوزخ دانته بود تا خانه و مدرسه. تا مدتها، ما بچه های فلک زده را می دیدید که بجای شیطنت و برسر و کول هم پریدن، شبیه موجودات عجیب و غریبی شده بودیم که در سودای پولدارشدن، با تمام قدرت و با چشمانی لوچ می خواستیم نوک زبان را به نوک بینی برسانیم و یا آنقدر به گردن و دست، کش و قوس و انحنا می دادیم تا آرنجمان را ماچ کرده و فرشته و کبوتر شویم.

برای مطالعه شما:

تاکید می کنیم پس هستیم

«عجائب المخلوقات و غرائب الموجودات» فی عجائب المرض الکوید و واکسنه

ولی نه آرنجی بود که بوسیده شود و نه کودکی که فرشته گون و کبوتروار به پرواز درآید. ما کودکانی ذاتاً فرشته آسا بودیم اما به دنبال راهی برای فرشته شدن می گشتیم. نمی دانم، اما ظاهراً در این سرزمین، راه های رسیدن به سعادت، بیراهه هایی عجیب و غریب است.

چند روز پیش، بعد از گذر سال ها دوباره هوس کبوتر و فرشته شدن به سرم زد. اگر در دوران کودکی بدون توجه به قضاوت دیگران، معصومانه تصمیم می گرفتیم که کبوتر و فرشته شویم اما این بار از ترس اتهام به جنون و دیوانگی، کنج خلوتی از خانه و دور از چشم دیگران را انتخاب کردم تا دوباره تجربه کبوتر شدن را به تنهایی آزمایش کنم.

دوباره سعی و تلاش، دوباره کش و قوس های گردن و دست، دوباره غنچه کردن لبها برای بوسیدن آرنج سعادت و خوشبختی. دست و بازو و کتف و گردنم داشت خرد می شد اما من دست بردار نبودم.

تا اینکه در یک لحظه، آن اتفاق شگفت انگیز به شکل غیرقابل باوری به وقوع پیوست. باورم نمی شد اما لبهای من در آستانه بوسیدن آرنج آرزوها بود، آتشین ترین بوسه تاریخ. باورش سخت بود اما من در آن لحظه تاریخی موفق شده بودم رویای تمام همکلاسی ها و دوستان کودکی ام را به واقعیت بدل کنم.

در کمال ناباوری به سمت پنجره دویدم که چهارطاق باز بود، پنجره ای رو به پرواز، پرواز سعادت و خوشبختی. بی صبرانه منتظر بودم. در مقابل پنجره به دست هایم نگاه می کردم که پر در بیاورند و به بال تبدیل شوند. در آن لحظات به آینده ای زیبا و باشکوه فکر می کردم. می توانستم فرشته ای مهربان باشم و به پینوکیوها کمک کنم. اگر هم فرشته نمی شدم کبوتر شدن هم امتیازی ویژه داشت. حتی آینده ای با درآمد بالا برای خودم متصور بودم. به این فکر می کردم که اگر فضای مجازی مهر و موم شود ما هم دوباره به عصر کبوتران نامه بر برمی گردیم و من هم از طریق انتقال پیام ها و نامه های مردم، درآمد خوبی خواهم داشت. در آن لحظات تحیر و ناباوری، ناخوادآگاه این ترانه مازیار در گوشم طنین انداز بود:

خوش بحالت کبوتر هرجا بخوای پر می کشی / تو هوای پاک ده نفس رو بهتر می کشی / مالک پهنه ی آسمون تویی / زائر بی زبون تویی / خاکی مهربون تویی / آرزوهات دم دستتن همه و …. الی آخر


فکرش را بکنید:

مالک پهنه آسمان، تنفس در هوای پاک ده، آرزوهای دم دست

اما نمی دانم کجای کار اشکال داشت که از فرآیند فرشته یا کبوترشدن خبری نبود و اثری از پر و بال هم دیده نمی شد ولی من همچنان امیدوار بودم و ترانه مازیار را بلند بلند می خواندم. ولی در همان لحظاتی که امید آرام آرام به یاس تبدیل می شد ناگهان افکاری تازه مثل آوار بر آرزوهای فرشته و کبوتری من فرو ریخت. تازه متوجه شدم که لحظاتی قبل از آن بوسه ی استخوان سوز، دکمه های آسانسور یک مجتمع اداری شلوغ را به خیال اینکه دست ها با ویروس کوید آلوده نشوند بارها و بارها با همان آرنج کذایی فشرده بودم و زنگ واحدها را با همان آرنج به صدا درآورده بودم. حالا من همان آرنج را بوسیده بودم، بوسه ای مرگبار بر آرنجی که آغشته به ویروس کوید بود. در واقع من غیر ممکن را ممکن کرده بودم اما در زمانی که نباید ممکن می شد.

حالا دو سه روزی است که از آن اتفاق می گذرد. دیگر نه از تقدسی فرشته وار خبری است و نه از بال و پری کبوتری. در عوض کمی تب دارم. بدنم درد می کند و قوه بویایی ام هم از دست رفته است. آرزوهای دم دست هم پر کشیده اند و از دور لبخندی معنادار به من می زنند. حتی نفس را هم بهتر نمی توانم بکشم. باید در همان کنج خلوت خانه قرنطینه شوم اما گاه گاه نیم نگاهی به دستهایم می کنم به این امید که شاید پر و بالی بر آن روئیده باشد.

نه فرشته ام نه کفتر، کی ام و چی ام، همینم