خیلی از دوستان ازم می پرسن چه طور شد که با وجود تحصیل تو یه رشته فنی رفتم دنبال نویسندگی! اولا حرف این دوستانو تصحیح کنم و باید بگم که من دنبال نویسندگی نرفتم در واقع نویسندگی اومد سراغم! لابد می پرسین چه جوری؟


این داستان را با صدای همایون حسینیان گوش کنید

با سپاس فراوان از صرافی حافظ در ونکوور؛ با ۱۵ سال سابقه و مورد تائید اداره مبارزه با پولشویی کانادا

خرید، فروش و انتقال مطمئن تمام ارزهای کاغذی و دیجیتالی – تماس: ۶۰۴۹۸۴۴۴۴۵


 

والا اولش که دانشگاهم تموم شد به مدت سه ماه تو یه اداره مشغول به کار شدم تو این مدت دو سه نفری از مراجعه کننده‌ها که از قضا گویا به شیرینی جات خیلی علاقه داشتند برام جعبه شیرینی آوردن منم که با ولع درشونو باز کردم دیدم کلاهبردارا به جای شیرینی توش اسکناس گذاشتن اینقد حالم گرفته شد که نگو.
فیروز کریمی به نویسندگان گفت بیکار! رامبد جوان خندید، خداداد عزیزی رو به مجری گفت خودت می‌توانی چند نویسنده ایرانی اسم ببری؟

 

این مشکلو با مدیرم در میون گذاشتم اونم ضمن دلداری بهم اون جعبه هارو ازم گرفت که بریزه دور! سومین مورد که پیش اومد مدیرمحترم بهم گفت که دارم تو این شغل اذیت می‌شم و با چشمای اشک‌آلود منو اخراج کرد! خلاصه بعد از این حادثه رفتم تو یه شرکت خصوصی مسوول پیگیری کارهای شرکت شدم یه روز که به یکی از این ادارات مراجعه کردم متوجه شدم از قضا کارمندی که کارمو می خواست انجام بده هم به شیرینی علاقه داره و پس از درخواست ایشون منم تو مراجعه بعدی یه جعبه نون خامه‌ای براش خریدم ولی نمی دونم چرا نه تنها کارمو راه ننداخت بلکه مجوز مورد نیازمو هم لغو کرد.

من در راه برگشت به شرکت بودم که مدیرعامل زنگ زد بهم و گفت دیگه زحمت اومدن به دفترو نکشم و برم خونه استراحت کنم تا خبرم کنن که نمی دونم چرا الان نزدیک به بیست ساله تو خونه نشستم و خبری ازشون نشد!

به هر رو یه مدت که خونه بیکار نشسته بودم دیدم داره حوصله‌م سر می ره و به ناچار و با اکراه یه کتاب از کتابخونه برداشتم و طی چند روز خوندمش بعدش هم کتاب بعدی و کتاب بعدی تا اینکه دیدم داره اطلاعاتم سرریز می‌شه! یه خودکار و کاغذ برداشتم و شروع کردم به نوشتن.

پس از سه سال یه مدیر انتشارات که در حال ورشکستگی بود و فکر کنم از تیپم خوشش اومده بود بهم پیشنهاد داد در ازای دریافت مبلغی ازم، کارامو چاپ کنه منم یه وام گرفتم و باهاش قرارداد بستم. دستش درد نکنه الان چندین ساله با وجود اینکه سرش خیلی هم شلوغ شده بازم داره کارامو چاپ می کنه! سرتونو درد نیارم بالاخره این بیکاری منو تبدیل به نویسنده کرد.

 


گپ و گفت با هدیه صفیاری، کارآفرین در ونکوور( تماشا کنید)


خوشبختانه الان منو یه سری محافل نشر می شناسن و نوشته‌هامو تو نشریه یا کتاب چاپ می‌کنن و جالبتر اینکه بعضیاشون نه تنها ازم پول نمی گیرن بلکه یه پول ناچیزی بهم می‌دن که لااقل یه نون و اشکنه‌ای بخورم و از دست نرم!

واقعا این که می‌گن بیکاری خانمان براندازه راست می‌گن! گاهی می‌شینم فکر می کنم می بینم وضعم باز خوبه، بیچاره قدمامون مثه فردوسی، حافظ یا پورسینا یا دهخدا چقدر بیکار بودن که اینهمه نوشتن وبه هیچ دردی هم نخوردن. الان تازه تو این سن به فکر افتادم که برم یه کار مفیدی انجام بدم استعداد خدادادی هم ندارم که برم فوتبال بازی کنم که در اون صورت هم مردم میشناختنم هم درآمد خوبی داشتم و هم بیکار نبودم و از اینور زمین می‌دویدم اون ور زمین و لااقل یه توپی، چیزیو به حرکت درمیاوردم. به هر رو عمرمو بیخود پای کتاب و هنر تلف کردم به قول شاعر: “افسوس که گذشته دیگه برنمی‌گرده”. عه بالاخره شعر یه جا به کار اومد!