مهرناز تاج فر

سرمقاله شماره هجدهم پلاک ۵۲

هفته گذشته راه نفس کشیدن جرج فلوید، آمریکایی سیاه پوستی که ظاهرا مظنون به تلاش برای خرج کردن یک اسکناس تقلبی بوده، زیر زانوی پلیس سفید پوستی که او را دستگیر کرده بود بسته شد و جانش را از دست داد. به همین راحتی پرونده یک زندگی بسته شد! تبعیض نژادی و بی عدالتی های قومیتی سابقه ای به درازای عمر بشر در این کره خاکی دارد.

روزانه هزاران مورد بی احترامی، توهین و خشونت های نژادی در سراسر دنیا صورت می گیرد و بی عدالتی که در حق جرج فلوید رخ داد، از معدود مواردی بود که به لطف حضور مردم و در دسترس بودن تلفن های همراه هوشمند که می توانند هر انسان مسئولیت پذیری را به شهروند خبرنگاری در شبکه های اجتماعی تبدیل کنند، به دنیا مخابره شد.

بعد از آن مردم زیادی در شهر میناپولیس و به تدریج سراسر آمریکا و سایر نقاط جهان بار دیگر برای نشان دادن خشم و انزجار خود از نژادپرستی به پا خاستند. این اولین بار نبود که شهرهای آمریکا به میدان زد و خورد برای مبارزه با تبعیض نژادی و دفاع از حقوق شهروندی رنگین پوستان تبدیل شدند.

از اعتراض بزرگ سال ۱۹۶۵ در لس آنجلس که در پی بازداشت ناعادلانه دو برادر سیاه پوست شروع شد و یک هفته به طول انجامید و در طی آن ۳۴ نفر جان خود را از دست دادند و دهها میلیون دلار خسارت مادی به بار آورد تا حادثه اخیر، آمریکا حداقل ۱۰ اعتراض بزرگ و خشونت آمیز را تجربه کرده است. اما شاید فقط گوشه کوچکی از واقعیت تلخ نژاد و قوم پرستی در دنیا، در آمریکا روی می دهد ولی به دلیل پویایی مردم و اصحاب رسانه در این کشور، صدای اعتراضات، بلندتر و رساتر از سایر نقاط به گوش جهانیان می رسد.

به یاد تمام جوک و لطیفه ها و روایت های بی ارزشی افتادم که درباره ترک و لر و کرد و فارس و عرب می خوانیم و می شنویم و متاسفانه تاثیرشان اینقدر زیاد است که مانند یک بیماری خطرناک، به خیلی ها سرایت کرده و به باورهای جدی و تاثیر گذار در زندگی تبدیل می شوند.

بعد از اینکه فیلم برخورد مامور پلیس و همکارانش را با جرج فلوید مرحوم را دیدم و فهمیدم که چه نا روایی به دلیل رنگ پوستش به او روا شده است، تصمیم گرفتم راهی برای نشان دادن همبستگی با معترضین پیدا کنم و وقتی دیدم یکی از دوستانم با اشتراک گذاشتن پستی سیاه رنگ در شبکه ای اجتماعی، تنفرش را از نژادپرستی نشان داده است، از کارش خوشم آمد و خواستم که من هم همین کار را انجام دهم.

اما وقتی یادم آمد که همین دوستم چند وقت پیش در محفلی سعی می کرد با تعریف کردن لطیفه ای و به سخره گرفتن یکی از قومیت های کشور مادری، جمع را بخنداند، احساس کردم پرده ای از جلو چشمانم کنار رفت و واقعیتی تلخ نمایان شد.

مردم فلان شهر خسیس هستند، از کدام شهر باید عروس آورد و به کدام شهر نباید دختر داد یا همه مردم شهری مشکل اخلاقی خاصی دارند و باید مراقب بود!

یادم آمد که بعد از مهاجرت وقتی در جستجویی خانه ای برای زندگی بودم، دوستانم به من توصیه می کردند که در فلان محله دنبال خانه نگرد چون در آن جا تعداد مهاجران از کشوری خاص زیاد است و محل خوبی برای زندگی ما نیست. اما این مهاجران هم دقیقا انسان هایی مثل ما بودند که با انگیزه هایی کم و بیش مشابه، همه از کشور مادری خود مهاجرت کرده بودیم و هیچ برتری به هم نداشتیم.

بعد از آن به یاد تمام جوک و لطیفه ها و روایت های بی ارزشی افتادم که درباره ترک و لر و کرد و فارس و عرب می خوانیم و می شنویم و متاسفانه تاثیرشان اینقدر زیاد است که مانند یک بیماری خطرناک، به خیلی ها سرایت کرده و به باورهای جدی و تاثیر گذار در زندگی تبدیل می شوند.

مثلا شاید شما هم شنیده باشید که مردم فلان شهر خسیس هستند، از کدام شهر باید عروس آورد و به کدام شهر نباید دختر داد یا همه مردم شهری مشکل اخلاقی خاصی دارند و باید مراقب بود! حتی فرا تر از آن، در شهری که زندگی می کردم، شمال و جنوب و شرق و غرب شهر برای هم لطیفه می ساخنتد و همدیگر را قبول نداشتند.

یا به یاد مهاجران مظلوم افغان افتادم که بعد از سال های طولانی کار و زندگی در ایران، برای بسیاری هنوز افغانی هستند و در جایگاهی پایین تر قرار دارند. به نظرم با هر طنز و لطیفه قومیتی و نگاه از بالا به پایین به دیگران، زانویی بر روی گردنی قرار می گیرد و نفس نکشیدن جرج فلوید، شاید تلنگری باشد که مبارزه با ویروس نژاد پرستی را از خودمان شروع کنیم.

شاد و تندرست باشید.