مژگان عالیشاه
داستان کوتاه – خانه ای در خاطرات
خانه ی ما چند اتاق دارد که هر کدام از آنها با یک در به ایوانی باز می شود که سه پله با زمین فاصله دارد. مادرم عصر های تابستان روی ایوان، قالیچه ای پهن می کند و همگی روی آن می نشینیم. چای می خوریم و گاهی نان بربری داغ که با پنیر، خیار و گوجه فرنگی، لقمه گرفته می شود.
داستان کوتاه نساجیِ شهرِ خسته
داستان کارخانه ی نساجی را همه می دانستند چه افرادی که متولد این منطقه بودند و چه افرادی مثل ما که بومی نبودیم. کاش دیگر همه بدانند.سال ۱۳۰۷ همای سعادت روی آسمان روستایی به نام علی آباد، عشوه کنان پرواز کرد و رضا شاه در مسیر سفرش به شمال، نظری به زمین های وسیع کشاورزی و مزارع اطراف این منطقه انداخت و دستور ساخت کارخانه را داد تا رعایای اینجا منتظر خرید این و آن نشده، بلافاصله بتوانند نتیجهی زحمت و زراعت خود را به یک پاداش قابل قبولی تبدیل کنند.
داستان کوتاه : عاشقانه خلیل و خِیران
عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.
داستان کوتاه سلدیس
چند روزی بود که در شبکه های اجتماعی در جستجوی همکلاسی دوران دبستانم بودم. بسیار مشتاق بودم تا پیدایش کنم. دختر ظریفی که توازن زیبایی از صورتی گرد، پوستی گندم گون، بینی کوچک را به رخ می کشید. چشم هایش مثل دو خلیج که خدا با حوصله آنرا خلق کرده باشد روی صورتش پادشاهی می کرد.
داستان کوتاه – در مسیر آبشار
در ابتدای مسیر به سمت آبشار از راه طولانی، باریک و شیبداری گذشتیم. نفر به نفر از دالان درختی رد شدیم تا از صخره سنگی به پایین بپریم. من نفر سیزدهم گروه بودم.