رضا حسین پور
ناز نازی بودن هم عالَمی داره
مرد ها یک روز از عمروشون رو هرگز فراموش نمی کنند. من هم همینطور یک روز از عمرم را همیشه به یاد دارم. اون روز، روزی بود که برخلافِ روزهای قبل که، صبح ها با غُرو لُند بیدارم می کردند، دستی نرم ونازک رو روی…
سلطان خانم
سلطان خانم ، خانومش بود، خوشگل و خوش قد و بالا و خیلی کم سن و سال تر از شوهرش، اما ساده، نجیب و واقعن وفادار
عید و عمو نوروز از هزار و یک روز
آقای خداوِردیِ بی مروت از زنگ اول تا حالا کُلی گچ های مَش فیاض رو حروم کرده تا هزار تا تکلیفِ عید برای ما رویِ تختهِ سیاه که حالا سفیدِ سفید شده بنویسه. اینم شد عید؟ کُفری میشم از مدرسه دِ درو. می رَم به…
داستان های هزار و یک روز- اپیزود اول: داستان ملاباجی
اتاقمون بزرگ نبود اما کُرسیمون گرمِ گرم بود. به هر طرفِ کرسی، یک پِله می گفتیم. پله ی بالا، جای بابام بود، این وَرِش مادرم می نشست و اون سَمتش خواهرم ولو می شد. جای من، پله ی پایین بود نزدیکِ در. همه جز من…
بندِ تُنبانِ کد خدا – قسمت اول
وقتی قطار از روی پلِ رضا شاهیِ شمال رَد می شد، شب از نیمه اش هم رَد شده بود که، همه برای سلامتیِ مسافرها که خودشون باشند، صلوات فرستادند. اما من از زیر صندلی که قاطی خِرت وپِرت ها، پنهانم کرده بودند که پول بلیطم را ندهند، دیدم که دو تا فوکلی غش غش خندیدند.
خاطرات کودکی من | این قسمت : سوراخِ رِزق و روزی
درویش یه روز صبحِعلی الطلوع آمد و منو بابامو هم راهِ خودش برد توی دامنه یِ کوهِ چاه حَمزه که براش آینه بینی کنم. اما من توی آینه ای که به دستم داده بود، هر چی نگاه می کردم فقط عکس خودمو می دیدم.
حاجی واشنگتن در ینگه دنیا – قصه آخر
حاجی با شنیدنِ حرفهای حمزعلی و اطلاع از مطالب روز نامهها و دیدن آن همه عکس، لُپَکانش گل انداز شد و اطمینان حاصل کرد که با بجا آوردنِ سنت رسول در دیار اجانب، بدون برو برگرد، گناهانش پاک است.
حاجی واشنگتن در ینگه دنیا – قصه ششم
آن روز یکشنبه روزِ نیایش بود و مردم، رو به کلیساها داشتند . اما آن روزِ بخصوص با یکشنبههای دیگر فرق داشت، چون هنگام عبور از جلوی ساختمان سفارت دولت فخیمه با صحنه ی وحشتناکی رو به رو شدند که در خواب هم، فکرِ دیدنِ چنین وضع هولناکی را هم نمی کردند .