… ادامه داد:

« فرزندم را جلوی مسجد رها کردم و راهی منزل پدرم شدم. خانواده ام فکر می کردند پسرم را به مادرهمسرم سپرده ام، من هم بدون هیچ حرفی به رختخواب رفتم و تا صبح از ظلمی که به فرزندم کرده بودم بی صدا اشک ریختم. جرات نداشتم بگویم داستان دعوای خیابانی و مجروح شدن کسی به دست همسرم و اجبارش به پنهان شدن از انظار عمومی، همه و همه نقشه ای بوده برای رهایی از من و نوزادمان.

شوهرم به کمک مادرش با نقشه قبلی من و فرزندم را ترک کرد.

تمام شب پشیمان در انتظار صبح بودم که به سراغ پسرم بروم.

وقتی به مسجد رسیدم خبری از پسرم آن جا نبود، از خادم مسجد پرسیدم شنیده ام دیشب نوزادی را کنار در مسجد رها کردند؛ آیا خبری از او دارید؟ گفت نه ولی احتمالا مثل ده ها نوزاد سرراهی دیگر از سرما یخ زده و بی نام و نشان دفنش کرده اند. چند روزی گذشت داستان را به خانواده ام گفتم. دلداریم دادند که فرزندت را از فقر و بدبختی نجات دادی و وقتی خادم مسجد ندیده، پس حتما خیلی زود کسی او را به خانه اش برده…

احتمالا مثل ده ها نوزاد سرراهی دیگر از سرما یخ زده و بی نام و نشان دفنش کرده اند.

برای گذران زندگی به همراه مادرم نظافت ساختمان و منازل مسکونی را انجام می دادم. دو سالی از رفتن علی گذشته بود. از طریق خانم وکیلی که در منزلش کار می کردم، درخواست طلاق غیابی داده بودم که سر و کله اش دوباره پیدا شد. علی ابراز ندامت و پشیمانی می کرد. سرگذشت فرزندمان را به راحتی پذیرفت و قول داد که گذشته را جبران کند، پدرم هم طبق معمول گذشته برای من تصمیم گرفت و من را راهی خانه علی کرد.

دو سالی از رفتن علی گذشته بود. از طریق خانم وکیلی که در منزلش کار می کردم، درخواست طلاق غیابی داده بودم.

اکنون یک دختر بیست ساله و دو پسر هجده و ده ساله داریم، مدتی است که هر شب خواب فرزند اولمان را می بینم و پریشانم. به دخترم گفتم که یک برادر بزرگ تر داشته که من در حقش جفا کردم، دخترم تحقیق کرد و گفت مرکز پذیرش بهزیستی شاید بتواند کمکم کند.»

تاریخ و محلی که فرزندش را ترک کرده بود را از او پرسیدم و به سراغ آرشیو فرزند خواندگی رفتم …

قسمت سوم داستان گمشده را مطالعه کنید.