از دفترچه خاطرات یک روانپزشک؛ شهرزاد قصه گو
در مطبم نشسته بودم که ناگهان در باز شده و مردی با تاج و شنلی بلند وارد شد. مرد شنل پوش نیامده نشست روی مبل و گفت: دکتر دستم به روپوش سفیدت. بعد نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: دکتر! پس روپوش سفیده ات…
خاطرات یک روانپزشک؛ علوم خفیه ی مدیریت
در مطبم نشسته بودم که مردی کت شلواری و شیک اما افسرده وارد شد. وقتی نشست گفت: آه دکتر دنیا خیلی خراب شده. من باید از این مملکت برم. دیگه جای امثال من نیست. دارم خودمو اینجا هدر می دم. گفتم: مگه چی شده؟ گفت:…
دزدها
خیلی سال پیش از مدرسه به خانه باز می گشتم که سر راه دزدیدنم. درست سر کوچه ی مدرسه یکی از دزدها از ماشین پیاده شد و به من گفت:
عمو جون بستنی نمی خوای؟
حریفان سیستم بهداشتی کانادا
تمام مهاجرین در همان روزهای اول از شنیدن بیمه کم و بیش رایگان کانادا قند در دلشان آب می شود. انگار برگه ی لاتاریشان برده باشد. در عرش سیر می کنند.
طنز | داستان ورود سینماتوگراف به ممالک محروسه ی ایران
اتابک اعظم: درود و سلام بر قدر قدرت زمان که شکوه شمشیرش ترس بر دل دشمنان می افکند و به یک نگاهش ببر به گربه تبدیل می شود و قدش از زرافه بلندتر است و … مظفرالدین شاه: ملیجک این اتابک چه می گوید؟ ملیجک:…
خاطرات یک روانپزشک؛ مهمات داستان نویسی
همانطور که می دانید هنر و به خصوص خلق آثار هنری می تواند روح آدم را جلا ببخشد. ارسطو که در دور و بر قصر اسکندر مقدونی می چرخید گفته بود هنر می تواند به ما کمک کند. من هم که روحیه ام بابت شغلم…
جلسه بانک مرکزی ناکجا آباد
معاون رییس بانک مرکزی: خیلی وقته منتظریم. آقای رییس دیر کرده. می گم جلسه رو شروع کنیم. اگه خروجی نداشته باشیم. فردا بازار می ترکه.
جشن، از نوع ایرانی
دیروز در مرکز خرید بزرگی در ونکوور پسر عمویم خسرو را دیدم. خسرو زیر لبی با خودش حرف می زد و با عجله به سمت مقصدی نامعلوم می رفت.