ماموریت در دوبی – قسمت هشتاد و دوم
گفته های مادر لیلا همچون دشنهای بود که در قلب فیتز فرو رفته باشد. او حالا احساس می کرد که خانواده لیلا به او نه به چشم داماد آینده که به عنوان مشاوری دلسوز و جا افتاده نگاه می کنند و درباره آینده دخترشان از او راه و چاره می جویند.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی و دوم
آقافرج رنگش به کبودی زد و لب زیرنش از خشم لرزید. غیرت مردانهاش فوران کرد و خون جلوی چشمانش را گرفت. سبیلش را به دندان گرفت و نگاهی به سلیمسامورایی کرد. «لاالهالالله» بلندی گفت و از جا بلند شد تا اتاق را ترک کند.
ماموریت در دوبی – قسمت هشتاد و یکم
شنیده ام این لیلا اسمیت دختر قشنگی است و به زبان فارسی هم کاملا مسلط است. بی شک هاوینگ اسمیت همان کسی است که می تواند تو را در راهی که در پیش گرفته ای راهنمایی کند.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی و یکم
بابام کدخدا و ریشسفید دهمون بود. یکی از پسرهای ده همسایه خواهرم، فرشته، رو تو جشن خرمن دیده بود و خواسته بود. حمزه با خونوادهاش اومدن خواستگاری. پسرعموهام وقتی مطلع شدن واسهی حمزه خبر فرستادن خودش رو کنار بکشه چون که دخترعمو سهم پسرعموئه.
ماموریت در دوبی – قسمت هشتادم
یکی از منابع درآمد ما در ویتنام از طریق ماشین های جک پات است یعنی نظیر همان کاری که در سالهای ۱۲ و ۱۳ در آلمان برای نظامیان آمریکایی می کردیم. در آمد این ماشین ها ماهانه به بیش از نیم میلیون دلار می رسد.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی ام
سلیمسامورایی نتوانست بیش از این توهینهای تیمورپلنگ را تحمل کند. دستش را مشت کرد و به طرف او رفت و محکم کوبید توی دهانش. در یک چشم به هم زدن هواخواهان تیمورپلنگ به سلیمسامورایی حمله کردند.
ماموریت در دوبی – قسمت هفتاد و نهم
فتیز – هیلی و ایب از آنسوی سالن رستوران تمامی حرکات و سکنات ژنرال بولس و گفتگوی او را با میا زیر نظر داشتند اما ژنرال هنوز متوجه حضور آنها در سالن رستوارن نشده بود. آنها از شنیدن آنچه که میان میا و ژنرال میگذشت سخت به خنده افتاده بودند و تلاش می کردند تا جلو قهقهه خود را بگیرند.
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و نهم
چند شب پیش اومده بود کافه و سراغ طلا را میگرفت. به دروغ گفتم عذر شرعی داره و مهمون قبول نمیکنه. گفت که دو سه روزه میره اصفهان. همین شباس که سرو کلهش پیدا بشه. این بار که بیاد هیچ عذر و بهونهای رو قبول نمیکنه. خودت میدونی آقاسلیم… من نمیتونم دیگه حریف این پلنگ بشم.