خاطرات یک مددکار اجتماعی | پلاک ۵۲

آخرین شماره مجله پلاک52

دسته: خاطرات یک مددکار اجتماعی

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت دوم) 

خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت اول) حلیمه ادامه داد : « با وجود این که در ایل زندگی می کردیم و خواهر و برادرهایم در سیاه چادر های اطراف بودند ولی گاه روزها می گذشت و من فرصتی پیدا نمی کردم که…

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان زیبا ( قسمت اول) 

غبار غم در چین و چروک های صورتش ، نگاه بی فروغش هیچ شباهتی به جوانی بیست ساله نداشت. اهل سوسنگرد بود و تک دختر یکی از متمول ترین خانواده های شهر. پدرش صاحب چندین لنج و از با نفوذترین مردان شهر بود.

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت آخر) 

به اتفاق همکارم به سراغ آرشیو فرزند خواندگی رفتیم. با مشخصات زمان و مکانی که پروانه فرزندش را رها کرده بود، نوزاد پسری مطابقت داشت که به بهزیستی تحویل داده شده بود. ظاهرا نوزاد بی سرپرست مدتی تحت حمایت بهزیستی در شیرخوارگاه بوده ولی به…

https://unsplash.com/photos/N-VEeMnm7gE?utm_source=unsplash&utm_medium=referral&utm_content=creditShareLink
خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت دوم) 

… ادامه داد: « فرزندم را جلوی مسجد رها کردم و راهی منزل پدرم شدم. خانواده ام فکر می کردند پسرم را به مادرهمسرم سپرده ام، من هم بدون هیچ حرفی به رختخواب رفتم و تا صبح از ظلمی که به فرزندم کرده بودم بی…

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی : گمشده ( قسمت اول) 

در خانواده ای فقیر در جنوب تهران به دنیا آمدم، اولین فرزند خانواده بودم و هشت خواهر و برادر کوچکتر دارم. همگی ما یازده نفر در خانه ای چهل متری به سختی و مشقت زندگی می کردیم. پدرم به اولین خواستگاری که برایم آمد جواب مثبت داد. پانزده ساله بودم که به زور پدر معتادم به خانه شوهر رفتم.

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستانِ شادی 

آخر وقت اداری راننده جلوی در منتظرم بود، داشتم ساختمان اداره را ترک می کردم که نامه شادی به دستم رسید. آدرس مبدا سن فرانسیسکو بود، از آخرین نامه اش دو سال می گذشت. همراه نامه اش چند تا عکس و یک کارت پستال تبریک…

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی – از بهروز تا بهناز 

چشمانش از خوشحالی برق می زد ، با خوشحالی وارد اتاقم شد. نامه توی دستش را تکان می داد و با جعبه شیرینی در دست دیگر به سمتم می آمد. منتظر این لحظه بودم ، ترنس بودنش را روانپزشک پزشکی قانونی تایید کرده بود.

خاطرات یک مددکار اجتماعی, داستان, فرهنگستان

خاطرات یک مددکار اجتماعی : زیبا (قسمت آخر) 

زیبا بسیار امین و درستکار بود و مورد اعتماد مربی ها و مددکارها بود، اخلاق و منش خوب زیبا از چشم خیرینی که به مرکز رفت و آمد داشتند هم دور نمانده بود. دختر زیبا سه ساله شده بود که یکی از افراد نیکوکار مرکز…