داستان کوتاه : عاشقانه خلیل و خِیران
عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.
ماموریت در دوبی – قسمت سی و نهم
در نخستین بامداد روز بعد از بازگشت از سفر پرمخاطره به العین هنگامی که فیتز و لیلا اسمیت خود را برای صرف صبحانه آماده می کردند پیتر خدمتکار فیتز نفس نفس زنان خود را به اتاق غذاخوری رساند و به او اطلاع داد که یک مرد آمریکایی برای سومین بار به خانه مراجعه کرده و مصرانه می خواهد با او ملاقات کند.