بندِ تُنبانِ کد خدا – قسمت اول
وقتی قطار از روی پلِ رضا شاهیِ شمال رَد می شد، شب از نیمه اش هم رَد شده بود که، همه برای سلامتیِ مسافرها که خودشون باشند، صلوات فرستادند. اما من از زیر صندلی که قاطی خِرت وپِرت ها، پنهانم کرده بودند که پول بلیطم را ندهند، دیدم که دو تا فوکلی غش غش خندیدند.
بندِ تُنبانِ کد خدا – قسمت سوم و آخر
گاه گاهی مُرغکی، باغچه ی ذهنم را پس و پیش میکند و دانه های خاطرات کودکیم را که سال هاست دَرون خاک ها پنهان مانده بودند، آشکار می شود و… من امروز با آن ها زندگی می کنم … حالا شصت و سه سال است…
بند تنبان کدخدا – قسمت دوم
ننه جون بد خُلق شده بود. حق هم داشت توی اون ظلمت و تاریکی و تنهایی غیر از نقِ و نوق زدن چاره ای نداشت وقتی می دید از صلوات فرستادن هم کاری ساخته نیست تیر بارِ زبانش را روی رگبار گذاشت و تمام کایینات…