استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاک۵۲ بلامانع است.
طنز پرداز : داوود قنبری
کلممد، خودت میدونی همهی این حرف وحدیثها و شایعههایی که پخش شده، دروغ محضه. این همه وقت ساکت بودم، دیدم که به جایی نرسیدم. حالا بذار ماجرا رو از سیر تا پیاز برات تعریف کنم. میدونم باید زودتر برگردی پیش زن و بچههات. فقط یکم به من وقت بده تا حرفهای منم بشنوی، قبلش بذار یه چایی واسه هر دومون بریزم، تو این هوا میچسبه.
آره، وقتی گفت دارم میرم، فکر کردم اصلاً مگه شهر هرته که سرش رو مثل گاو بندازه پایین و راست شکمش رو بگیره و بره. به این سوی چراغ که کاریش نکردم. از گل نازکتر نگفتم. نهایتش چی بود؟ اینهمه پولی که بابتش دادم هدر میرفت. فدای سرش. فدای سر زن و بچههای کودنم که وقتی هنوز گوساله بود، اومدن رو مخم که بابایی این یکی خیلی گوگولیه، بذار باسوادش کنیم.
این داستان را با صدای نویسنده گوش دهید.
آخه کی میاد یه گاو رو باسواد کنه؟ خودم فقط اسمم رو میتونم بنویسم. خودت که شاهدی کلممد. اصلاً تو این خرابشده کی بیشتر از این سواد داره؟ جز پسر کوچیکهی مشجعفر که اونم دلش خونه از دست پسرش. فقط سرش تو کتابه، نه کمکی و نه کاری. وقتی هم یه کاغذی یا نامهای مییاد برامون، خودت دیدی که چه اطواری درمیاره تا دو کلوم واسمون بخونه.
داشتم چی میگفتم؟ آره، هرچی بهشون گفتم، تو گوششون نرفت که نرفت. گوساله رو ششماهه باسوادش کردن.
یه روز دیدم، وایستاده وسط یونجهزار و داره شعر میگه.
گفتم: «چی داری میگی؟»
بهم میگه واسه گلهای یونجهزار شعر میگم.
یه روز دیگه دیدم رفته بالای تپهی نازگل نشسته و داره کتاب میخونه.
گفتم: «چی داری میخونی؟»
گفت: «ابله داستایوفسکی»
علوفه نمیخورد، جاش کتاب میخوند. کلممد، به جون خودت، شده بود یه پارچه استخون. نه کار میکرد و نه چیزی میخورد. بقیه گاوها رو انداختم به جونش تا یه جوری به راه بیارنش، به راه که نیومد هیچ، داشت اونها رو هم از راه به در میکرد. زود فهمیدم، ازش دورشون کردم.
اصلاً کار نمیکرد. تازه خرج هم روی دستم گذاشته بود. دائم سفارش کتاب، کاغذ، مداد و خودکار میداد. میگفت: «دارم جامعهشناسی گاوها رو مینویسم.» تو دلم گفتم چه غلطا.
یه روز گفت: «باید برم دانشگاه.» میدونی که یه بزِ گر میتونه تموم گله رو به فنا بده. صد دفعه خواستم خلاصش کنم، اما بچهها نمیذاشتن، دوسش داشتن. گاوه براشون سخنرانی میکرد، اونهام خوششون اومده بود.
بهش گفتم به جای پسر مشجعفر، بیاد دستکم نامه و کاغذ واسه مردم بخونه، یه پولی دربیاره حداقل.
نگام میکرد و میگفت: «نامههای مردم رو میخونم، ولی یه روشنفکر پول نمیگیره».
ای کلممد. هنوزم دلم خونه، ولی مجبور بودم، وقتی دیدم راستراسکی سرشو انداخته تو جاده و داره میره، یهو پریدم روش و با چاقو خلاصش کردم. تو بگو باید چیکار میکردم.