خاطرات ایران | پلاک ۵۲

آخرین شماره مجله پلاک52

برچسب: خاطرات ایران

دوربرگردان, طنز, گوزن طولانی

از دفترچه خاطرات یک روانپزشک؛ شهرزاد قصه گو 

در مطبم نشسته بودم که ناگهان در باز شده و مردی با تاج و شنلی بلند وارد شد. مرد شنل پوش نیامده نشست روی مبل و گفت: دکتر دستم به روپوش سفیدت. بعد نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: دکتر! پس روپوش سفیده ات…

روستایی در شمال ایران
داستان, فرهنگستان, قصه های شبانه

بندِ تُنبانِ کد خدا – قسمت سوم و آخر 

گاه گاهی مُرغکی، باغچه ی ذهنم را پس و پیش میکند و دانه های خاطرات کودکیم را که سال هاست دَرون خاک ها پنهان مانده بودند، آشکار می شود و… من امروز با آن ها زندگی می کنم … حالا شصت و سه سال است…