مادام آرشالویس
مادام پله ها را یکی دو تا کرده بود و یک نفس آمده بود بالا تا بفهمد چرا دکتر فرهان را امروز شنبه صبح مثل همه سی سال گذشته که هر روز صبح ساعت ۷ برای رفتن به کاخ دادگستری از مقابل مغازه قهوه فروشی اش رد می شد ندیده است.
داستان کوتاه : عاشقانه خلیل و خِیران
عصر آخرین روز آذر ماه بود. روی تخت چوبی خانه ی قدیمی مادربزرگ دراز کشیده بودم. نور بی رمق خورشید عصرگاهی کم کم به زوال کشیده و پائیز، این فصل عاشق و معشوقه پسند، عزم رفتن کرده بود. چند روزی از آمدنم به ایران می گذشت و به همین بهانه مادربزرگ مهمانی یلدای مفصلی ترتیب داده بود تا پس از سالها طعم یلدای ایرانی را بچشم.
داستان کوتاه : پلی برای پشت سر
حمید حالا به چهاردیواری خانه و خانواده وابسته شده است، غربت با آدم ها شوخی ندارد، باید روی پای خود ایستادن را یاد بگیرند.
داستان های هزار و یک روز – اپیزود دوم : داستان خرِ ملا
تمامِ در و دیوارِ و سقفِ قهوه خونه، از دود سیاهِ سیاهه. این موقعِ روز بساطِ شاه رجب کِساده اما، شب ها وقتی مرشد قنبر داستانِ رستم و سهراب رو نقل میکنه بیشترِ جوون ها و بچه ها و پیرمردها مشتریش می شن.
داستان کوتاه سلدیس
چند روزی بود که در شبکه های اجتماعی در جستجوی همکلاسی دوران دبستانم بودم. بسیار مشتاق بودم تا پیدایش کنم. دختر ظریفی که توازن زیبایی از صورتی گرد، پوستی گندم گون، بینی کوچک را به رخ می کشید. چشم هایش مثل دو خلیج که خدا با حوصله آنرا خلق کرده باشد روی صورتش پادشاهی می کرد.
داستان کوتاه – دلباغ
هر سال پایان اسفند ماه آغاز روزهای خوش من و می گل و آرامه بود، چون فارغ از دنیای کتاب و مدرسه برای تقریبا دو هفته از خانه های مان در تهران به دلباغ در شمیران کوچ می کردیم.
داستان کوتاه – در مسیر آبشار
در ابتدای مسیر به سمت آبشار از راه طولانی، باریک و شیبداری گذشتیم. نفر به نفر از دالان درختی رد شدیم تا از صخره سنگی به پایین بپریم. من نفر سیزدهم گروه بودم.
پاییز پراگ
به یک قدمی در خانه باغ که رسیدم از حرکت باز ایستادم، مکث کوتاهی کردم، انگار سنگینی چمدان را بیشتر احساس می کردم، می دانستم در پشت سر همه اهالی خانه باغ هنوز برای بدرقه به انتظار ایستاده اند. می خواستم سرم را برگردانم و برای آخرین بار به پشت سر نگاه کنم اما می ترسیدم از این که مبادا این آخرین نگاه زمینگیرم کند.