از دفترچه خاطرات یک روانپزشک؛ شهرزاد قصه گو
در مطبم نشسته بودم که ناگهان در باز شده و مردی با تاج و شنلی بلند وارد شد. مرد شنل پوش نیامده نشست روی مبل و گفت: دکتر دستم به روپوش سفیدت. بعد نگاهی به سرتاپای من انداخت و گفت: دکتر! پس روپوش سفیده ات…
طوطی و بازرگان
چند وقت پیش بازرگانی با یک طوطی در قفس به مطبم آمدند. بازرگان گفت: دکتر طوطی من مدتیه که دپرس شده اصلا حرف نمی زنه.
روح پدر هملت
امروز شاهد یک اتفاق عجیب در مطبم بودم. از لحظهای که آخرین مریض وارد شد پوست بدنم مور مور شد. سرمای خاصی را در تمام بدنم احساس کردم.