بی بی جان – قسمت اول
تصویرسازی: حمید سهرابی بی بی جان در پلاک ۵۲ تک و تنها نشسته بود که پستچی برای او نامه ای می آورد. نامه از طرف نوه بی بی جان که در کانادا سکونت دارد نوشته شده…
مهاجران تازه وارد حواسشون باشه
خب ضمن خسته نباشید به همه رای دهندگان و رای گیرندگان عزیز؛ به همه کسانی که چه وقت رای دادن دستاشون جوهری! شد و چه نشد؛ چه اونایی که لیبرا…
نوستالژی بازی با عمه
عمه خانم خیلی اهل دل است. این بار که رفتم خانه سالمندان ملاقاتش یک کیلو بستنی سنتی خریدم و گفتم: -عمه جان این هم به یاد آن سالهای قدیم! …
خاکستری که به کانادا مهاجرت کرد
از روزی که یادم هست پدر بزرگ نزدیکترین دوستم ابراهیم، در آرزوی رفتن به کانادا می سوخت. می گفتند که تمام روشهای ممکن قانونی و غیر قانوی مه…
همه چیز درباره مهاجران مزدکی
من هم تازگی و با مهاجرت خانوادهی صمیمیترین دوستم به کانادا از امروز به جمع شما پیوستم. خب خیلی هم عجیب بود که من به این سن رسیده بودم و از بین اطرافیانم کسی مهاجرت نکرده بود.
خاطرات یک مددکار اجتماعی – داستان حلیمه (قسمت اول)
در مرکز ما زنان آسیب دیده اجتماعی در کنار هم زندگی می کردند و مهارت های زندگی و کاری یاد می گرفتند . مثل اعضای یک خانواده هر کدام یک مسئولیتی داشتند ، بعضی ها آشپزی می کردند ، بعضی ها به نظافت عمارت می پرداختند.