با او حرف بزن یا Talk to her (به اسپانیایی: Hable con ella) فیلمی از آلمادوار کارگردان مشهور اسپانیای می باشد. او همچنین برای فیلم همه چیز درباره مادرم در سال ۱۹۹۹ برنده جایزه اسکار می شود. فیلم با او حرف بزن در سال ۲۰۰۳ موفق به کسب اسکار بهترین فیلمنامه شد.

فیلم به نوعی رومئو و ژولیت معاصر اسپانیاست. فیلمی خالص در باره عشق. عشق تا پای مرگ. فیلم روایتی غیر خطی دارد و در این روایت جابجا، با دو مرد و دو زن آشنا می شویم. دو مرد که عاشقند. عاشق دو زنی که هر یک به علت حادثه ای به کما رفته اند و از لحاظ مغزی مرده اند. آن هم درست در زمانی که دو عاشق به اوج این رابطه عاشقانه رسیده اند. اما نحوه برخورد این دو مرد متفاوت است. یکی چهار سال از عمرش را به پای عشقش می سوزد و می سازد و دیگری به حکم عقل دل از معشوق می شوید.

  • سال تولید : ۲۰۰۲
  • کشور تولیدکننده : اسپانیا
  • محصول : ت. اجرائی: اگوستین آلمودووار
  • کارگردان : پدرو آلمودووار
  • فیلمنامه‌نویس : پدرو آلمودووار
  • فیلمبردار : خاوی‌یر آگیرساروبه
  • آهنگساز(موسیقی متن) : آلبرتو ایگلسیاس
  • هنرپیشگان : خاوی‌یر کامارا، داریو گراندینتی، لئونور واتلینگ، رُوساریو فلورس، ماریولا فونتس، جرالدین چاپلین و روبرتو آلوارس
  • نوع فیلم : رنگی، ۱۱۲ دقیقه

*توجه : اگر این فیلم را هنوز تماشا نکرده اید،

مطالعه ادامه این مطلب خطر اسپویل و لو رفتن داستان را برای شما به همراه دارد:

در آغاز فیلم دو غریبه را می بینیم که بر حسب اتفاق در سالن نمایشی در کنار هم نشسته اند:

خاویر کامارا با بازی بسیار قشنگ و یکدستی عهده دار ایفای نقش «بنیگنو» پرستار جوان است. بغل دستی او «مارکو» است که روزنامه نگاری است چهل و چندساله و دنیا گشته و آبدیده.

این دو سرگرم تماشای نمایشی هستند بنام «کافه مولر». صحنه نمایش پر است از صندلی های چوبی و دو زن با چشمان بسته از این طرف به آن طرف میروند، و این در حالیست که موزیک زیبا و منقلب کننده ای بنام «ملکه پریا» حرکات آنها را همراهی می کند.

این صحنه به اندازه ای شگفت و تکان دهنده است که اشک از چشمان مارکو سرازیر می شود. در تاریکی سالن بنیگنو متوجه حالت منقلب مارکو میشود و دلش می خواهد به او بگوید که مرا هم تحت تاثیر قرار داده، ولی جرات نمی کند.

شاید عصارهٔ فیلم با او حرف بزن نیز همین است. آموختن کلام به مردی که به نظر می‌رسد هنوز در مرحلهٔ نوزادی از دوران تکاملش به سر می‌برد و برای بیان احساساتش کاری جز گریستن نمی‌داند و بننو کسی است که به او کلام را می‌آموزد.

ماه‌ها بعد، این دو غریبه باز بر سر راه هم قرار می‌گیرند: این بار در یک کلینیک خصوصی محل کار بنیگنو، جایی که او به عنوان یک پرستار نمونه مشغول کار است. دوست دختر مارکو، لیدیا، که ماتادور است، در حادثه جانگزایی توسط یک گاو خشن زخمی میشود و او را که به حال اغما (کوما) افتاده به این کلینیک آورده اند. بنیگنو سرگرم پرستاری از زن جوان دیگری است بنام آلیسیا که او هم در حال اغما است. مارکو که اوقاتش را بر بالین لیدیا میگذراند یکروز هنگام عبور از راهروی کلینیک، چشمش به داخل اتاق آلیسیا می افتد و بنیگنو از او دعوت میکند که داخل شود. در این اولین آشنایی شان، بنیگنو مارکو را به خاطر می آورد، و از همین جا دوستی عمیق این دو مرد آغاز می شود.

از اینجا به بعد گویی زمان در داخل چهاردیواری این کلینیک متوقف میشود و زندگی این چهار کاراکتر، با بهره گیری از تمهیداتی چون جلو و عقب کردن زمان داستان، روایت داستان از دیدگاه های متفاوت و مرور سریع بر گذشته ها و نگاه به روابط گذشته ایشان، جلوی چشمان بیننده باز می شود.


آلمودووار با تخصص بی‌مثالش در پرداختن به دنیای درونی پیچیده و لایه‌های مختلف احساسات زنانه، در یکی از بدیع‌ترین ایده‌ها و پرداخته‌ترین فیلم‌نامه‌های چند سال اخیرش (برندهٔ اسکار بهترین فیلم‌نامهٔ اریژینال)، با اجرائی سهل و ممتنع و با سلیقه و نظرگیر، درامی به شدت انسانی می‌آفریند تا تصویرگر عشقی غیرعادی و نمایش جزئیات تکان‌دهندهٔ این علاقهٔ جنون‌آمیز باشد. فیلم آرام آرام، بی‌آن‌که تماشاگر متوجه افسون ملایمش بشود، موفق می‌شود رابطه‌ای دوستانه و ناگسستنی میان دو مرد را هم از دل این عشق‌ها استخراج کند.

ساختار ظاهراً ساده اما به شدت حساب شدهٔ فیلم محصول پختگی و خلاقیت و نگاه اریژینال فیلم‌ساز به دنیا و آدم‌ها است. ریتم باوقار با او حرف بزن دقیقه‌ای افت نمی‌کند و فراز و نشیب‌های روایت خللی در مسیر آن ایجاد نمی‌کند و مثل رودخانه‌ای همیشه موزون و جاری به حرکتش ادامه می‌دهد. قاب‌بندی‌ها و میزانسن‌هایش در اغلب صحنه‌ها از تجربه‌های جذاب در سینمای تکراری و فاقد خلاقیت این سال‌هاست. لحظه‌های رابطهٔ عاطفی خاموش دو مرد با زنان در اغما، به‌رغم (یا شاید هم به دلیل!) سکوت زنان، جزو عاشقانه‌ترین صحنه‌های دههٔ اخیر است و بازی‌های فیلم ـ به سنت آثار اخیر فیلم‌ساز ـ عالی است، به‌خصوص کامارا به نقش ̎بنیگنو̎ که آلمودووار آن را براساس شخصیت دوست صمیمی‌اش، روبرتو بنینی خلق کرده است. ایدهٔ خلاقانهٔ صحنهٔ صامت بازسازی شده در دل فیلم اصلی و هم‌چنین موسیقی و ترانه‌های ایگلسیاس فراموش نشدنی است.

صحنهٔ پُر جزئیات و تماشائی گاوبازی فیلم واقعی است و همین واقع‌گرائی مورد اعتراض اعضاء انجمن حمایت از حیوانات مادرید واقع شد. آنها از آلمودووار شکایت کردند و او با وجود انسان‌دوستی کم‌نظیر جاری در آثارش از سوی طرفداران گاوها به دادگاه احضار شد. فیلم از یک منظر، اصلاً در توصیف و تفسیر همین تناقض‌های فکری و احساسی انسان امروز ساخته شده است.

اما امیدوارترین کاراکتر سرتاسر فیلم بنینو است. او هر روز پشت پنجره‌اش می‌ایستد و رقصیدن آلیشیا را تماشا می‌کند و هیچ‌گاه امیدش را برای به دست آوردن او از دست نمی‌دهد. در نهایت نیز او آلیشیا را به همان شیوه‌ای که دوست می‌دارد به دست می‌آورد. یعنی کسی که پرستاری‌اش کند.

هرچند که بنینو در نگاه جهان اطراف یک انسان جنون‌زده و روان‌پریش است که در جهان خیالی‌اش زندگی می‌کند، اما شاید می‌باید راز ادامهٔ بقا را از دهان او شنید. بنینو حتی در لحظه‌ای که خودکشی می‌کند به هیچ‌وجه نومید نیست و مرگ را صرفا راهی برای رسیدن به آلیشیا می‌داند.

و هرچند تصویر مرگ در سینمای آلمودوار به هیچ‌وجه تصویری نومیدانه نیست، یعنی او مرگ را خالی از سوگ و ماتم جاری در حواشی آن به تصویر می‌کشد، اما باز او فیلمش را با مرگ بنینو به پایان نمی‌برد و فیلم در لحظه‌ای به پایان می‌رسد که خود آغاز زندگی‌ای دیگر و حیاتی دوباره است. اما باید توجه کرد که در چهرهٔ امید در فیلم آلمودوار نیز اندوهی نهفته است.

چه معلم رقص که انسانی امیدوار است و چه بنینو هر دو در چهرهٔ خود غم و اندوهی دیرینه را حمل می‌کنند. انگار امید نه حاصل خوشی‌های ما، بلکه حاصل اندوه‌های ماست.

عشقِ نخستینِ فیلم که یکسویه است و هر دو طرف در حال جدایی از عشق پیشین، در تلاطم و کش و قوس هستند، مابین لیدیای گاوباز و مارکو شکل می‌گیرد، که در ادامه متوجه یکسویه بودن این علاقمندی، آن هم از طرف ماکو می‌شویم. وقتی مارکو متوجه یکطرفه بودن عشقش با لیدیا می‌شود، به قصد سفر و برای گریز از چنین واقعیت تلخی، ماه‌ها خود را از مادرید دور می‌‌کند.

اما به موازات آن، بنیگنوی پرستار، تاب از کف می‌نهد و پس از چهار سال پرستاری از آلیشیای به اغما رفته، متاثر از یک فیلم سینمایی، عاشقانه دست به کاری می‌زند که به اتهام بیمار روانی گرفتار زندان می‌گردد. اقدام تحیرآمیز او منجر به خروج آلیشیا از برزخ مرگ و حیات شده و او را به زندگی عادی بازمی‌گرداند.

بازگشت دختر از کما از چند منظر قابل تامل است. آلیشیا هیچگاه نمی‌فهمد که زمانی او باردار شده و فرزندی را هرچند مرده به دنیا آورده است. او نمی‌داند چگونه و به چه دلیل به زندگی بازگشته است. از طرفی، خاطرات بنیگنو را که قبل از تصادف و اغما به او ابراز عشق کرده بود را فراموش می‌کند. از همه ناگوارتر آنکه نمی‌داند مسبب تجدید حیات او کسی بوده که چهار سال عاشقانه مراقب او بوده و همزمان با دقت در پرستاری جسمی، با او نیز حرف‌ها زده و زیبایی‌های زندگی را برایش بازگو نموده تا هیچگاه احساس تنهایی و دلتنگی نکند. و بعید می‌نماید که روزی بداند که واقعیت زنده شدنش، از بنیگنو پنهان شده و همین زمینه مرگ پرستار عاشق را فراهم کرده است.