استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاک۵۲ بلامانع است.
طنز پرداز : شهرام شهیدی
راستش مجبور شدم نامزدی ام با جسیکا را به هم بزنم. نه به خاطر این که سالنهای برگزاری مراسم به خاطر کرونا تعطیل بودند. نه. داستان ما پیش از این ماجراها به ته خط رسیده بود.
ما نامزدیمان را به هم زدیم چون پدرش حاضر نبود ما به فستیوال فور تونتی برویم. در واقع حاضر بود برویم و به عنوان یک شهروند در کشوری دموکراتیک مشکلی بابت حضور ما در این جشنواره نداشت. منتها راضی نمیشد در این راه کاری کند و قدمی بردارد. این طور نگاهم نکنید.
ما ایرانیها کی از کسی مستقیم تقاضای پول کردهایم؟ آریایی نیستید اگر این قسمت از گفتهی مرا بازنشر نکنید. خب پدرش لااقل اگر موافق رفتن ما به این فستیوال نبود مخالفتی هم نداشت و همان طور که میدانید نقش پدر در فرهنگ غرب چیزی شبیه نقش سیب زمینی در فرهنگ شرق است. این را گفتم که فردا روزی بتوانم راحت به کشور برگردم و با نشان دادن این گفته به مقامات اثبات کنم بنده از اولش هم منتقد سیاستهای غرب و طرفدار سیاستهای اقتصادی سیاسی فرهنگی هنری اجتماعی خانوادگی شرق و به خصوص چین بودهام.
حتما میگویید خب پس از پدر جسیکا چه میخواستی که او اجابت نکرد. باید بگویم کلیهاش را. من به جسیکا گفتم در فرهنگ شرق، خانواده جانش را هم برای خوشبختی فرزندش میدهد و او در کلکل بی موردی با من گفت: هی برای من ایران ایران نکن. خانوادههای غربی هم خیلی به فرزندانشان بها میدهند. من که منتظر فرصت بودم گفتم امتحان میکنیم و از پدر جسیکا خواستم برای تامین هزینههای سفر ما به جشنواره فور تونتی، یکی از کلیههایش را بفروشد.
نتیجه مشخص است. باب تفنگ دولولش را از روی دیوار برداشت و مثل همهی سیاستمداران غربی آن را رو به من جهان سومی نشانه رفت و گفت تا سه میشمارم. بهتر است تا آن موقع، هم از خانه من بیرون رفته باشی هم از زندگی دخترم.
خب معلوم است من چه کردم. البته بعد از این ماجراجویی من، کرونا آمد و بساط همهی جشنوارههای جهان از جمله همین فور تونتی را جمع کرد و من فکر کردم آب ها از آسیاب افتاده اما وقتی سعی کردم به جسیکا برگردم باز با دولول پدرش و البته این بار دوست پسر جدیدش روبرو شدم.
این هم یکی دیگر از بدیهای غربیهاست. ما در هر جدایی باید روزها گریه کنیم اما جسیکا دو ساعت و چهل و سه دقیقه بعد از جدایی از من با رافائل دوست شد و در واقع بین بد و بدتر یکی را انتخاب کرد. برایم سخت بود گزینه بدتر او من باشم و برای همین الان برای مشاوره خدمت شما هستم. به نظرتان من خوب خواهم شد؟
این داستان را با صدای نویسنده گوش دهید.