صدیقه محرابی
قصابی در حال کوبیدن ساطور بر استخوان گوسفند بود که تراشه ای از استخوان به گوشه چشمش پرید. ساطور را گذاشت، ران گوشت را برداشت و به نزد طبیب رفت. قصاب، ران گوشت را به طبیب داد و خواست تا چشمش را مداوا کند.
طبیب ران گوشت را دید و طمع، وی را برداشت. فکر کرد حالا که یکی به او محتاج شده باید بیشتر از پهلوی او بخورد. بنابراین مرهمی روی زخم گذاشت و استخوان را نکشید.
این حکایت، نشان از افراد طماعی دارد که انسان ها را بازیچه اهداف خود قرار داده و از قِبَلِ آنان به دنبال کسب سود و منفعت خویش هستند.
زخم موقتا آرام شد. قصاب به خانه رفت.
فردا مجددا درد شروع شد و به ناچار ران گوشتی برداشت و نزد طبیب رفت. باز هم طبیب ران گوشت را گرفت و همان کار دیروز را انجام داد و تا چندین روز به همین منوال گذشت تا یک روز که قصاب به مطب مراجعه کرد، طبیب نبود اما شاگرد طبیب در دکان بود.
قصاب مدتی منتظر شد اما طبیب نیامد. بلاخره موضوع را با شاگرد در میان گذاشت. شاگرد طبیب بعد از معاینه کوتاهی متوجه استخوان شد و با دو ناخن خود استخوان را از لای زخم کشید، مرهم گذاشت و قصاب رفت.
بعد از مدتی طبیب آمد از شاگرد پرسید:
آیا کسی مراجعه کرد؟ گفت چرا، قصاب باشی آمد.
طبیب گفت تو چه کردی؟ شاگرد هم موضوع کشیدن استخوان را گفت.
طبیب دو دستی بر سرش زد و گفت:
ای نادان آن زخم برای من نان داشت تو چطور استخوان را دیدی و نان را ندیدی! گرچه لای زخم بودی استخوان لیک ای جان در کنارش بود نان!
این حکایت، نشان از افراد طماعی دارد که انسان ها را بازیچه اهداف خود قرار داده و از قِبَلِ آنان به دنبال کسب سود و منفعت خویش هستند.