استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
ندا حائری
در قسمت قبل تا جایی براتون تعریف کردم که مدارکم رو فرستادم سوریه و جنگ شد و من همچنان اندر خم هزار و یک کوچه ماندم سرگردان!
اگه فکر کردید که من ناامید شدم، بسیار اشتباه کردید! یک دهه شصتی نوستالژیک هیچ وقت ناامید نمیشه، همیشه بلند میشه، لباسش رو میتکونه، اشکاشو پاک میکنه و با لبخندی عمیق، رو به آسمون میگه: اِهِکی! اصلنم درد نداشت. حالا شاید به فراخور موقعیت یه زبون درازی هم بکنه که خب مهم نیست.
و اما ادامهی ماجرا…
بعد از جنگ سوریه من همچنان به فرانسه خوندن ادامه دادم و اصلا باورم نمیشد که پروندهی مهاجرتی من با اون امتیاز بالا و رعایت تمام الزامات، به خاطرات پیوسته باشه. البته اینم بگم که به دلیل ژن خوب پیگیری که دروجودم بوده و هست، تقریبا هفتهای یک مرتبه به بخش مهاجرتی کبک ایمیل میزدم که جناب این داستان ما چی شد؟
و اونها هم جواب میدادن که در دست بررسیه!
این روند تا جایی ادامه پیدا کرد که آقای مهاجرت مهارتی مونترال یهو تصمیم گرفت که دیگه ایمیل جواب نده و تمام ایمیلهای من با:
لطفا جهان سومیهای دنبال مهاجرت به ما ایمیل نزن، کاری داری زنگ بزن، مرسی…اَه!
پاسخ داده شد. نکتهی مایوسکنندهی ماجرا اونجا بود که هیچکس، مطلقا هیچکس، پاسخگوی شماره تماسهای انتهای ایمیل نبود که نبود.
خلاصه دردسرتون ندم! بعد از گذشتن یکی دو سال و وقتی تقریبا تمام هم کلاسیهای من، موفق شدن مذاکرات فیمابین رو انجام بدن و پرواز کنن ولی هیچ خبری از پروندهی من نشد، بیخیال شدم و تصمیم گرفتم مثل یک شهروند خوب بمونم و به کشورم خدمت کنم تا در اولین فرصت، یه راه حل مناسب پیدا کنم و بزنم به چاک!
من در مکانهای مناسب و موقعیتهای بسیار اوکازیون با مخاطبین بسیار خاص آشنا میشدم و بلااستثناء به همشون میگفتم من قصد مهاجرت دارم و لطفا دنبالم نیاین که اسیر میشید!
این شد که شروع کردم به ارشد خوندن و کنارش لگد عاطفی خوردن رو هم ادامه دادم. درواقع قضیه اینطوری بود که من در مکانهای مناسب و موقعیتهای بسیار اوکازیون با مخاطبین بسیار خاص آشنا میشدم و بلااستثناء به همشون میگفتم من قصد مهاجرت دارم و لطفا دنبالم نیاین که اسیر میشید و اون دوستان هم که بسیار حرف گوشکن بودن، میرفتن و اسیر یکی دیگه میشدن!
چه که شد سوئیس را امتحان کردم؟
بعد از یک مدت، وقتی دیدم نه میتونم در حفظ و نگهداری مخاطب خاص کوشا باشم و نه در جایی که هستم آروم و قرار دارم، تصمیم گرفتم شانسم رو برای کشور سوئیس امتحان کنم.
اون موقع دانشگاههای سوئیس یک بورسیهی تحصیلی خاص برای دانشجوهای ایرانی درنظر گرفته بودن و شرط اصلی برای استفاده از این بورسیه این بود که قدرتت رو در زدن مخ یک استاد سوئیسی ببری بالا و کاری بکنی که تو رو به عنوان دانشجو بپذیره.
برای همین، یک رزومهی رویایی برای خودم درست کردم و هر چیزی که بلد بودم و نبودم رو توش نوشتم و یک متن ایمیل هم آماده کردم که دل سنگ رو آب میکرد و هر اهل فنی رو وسوسه میکرد که کار و زندگیش رو رها کنه و بیاد با من درس بخونه یا به من درس یاد بده و تحقیقاتش رو جلو ببره. حداقل خودم فکر میکردم همچین چیزی رو نوشتم.
لکن! زهی خیال باطلتر از باطل!! دریغ از یک استاد که هنرها و تواناییها و از همه مهمتر علم من روش اثر بذاره و من رو به عنوان دانشجوی رویاهاش گردن بگیره! حتی یادمه یکی از استادها در جواب ایمیلم بهم گفت:
تو که داری کار میکنی و این همه تجربهی کاری و دانش تخصصی داری دیوانهای که میخوای دوباره درس بخونی؟!
و اینطوری بود که نتونستم استاد سوئیسی مناسب پیدا کنم و فرصتم رو برای گرفتن اون بورس تحصیلی خاص و ویژه از دست دادم!
و این دومین شکست من در پروژهی مهاجرت به شیوهی آدمیزادی بود.