استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
در مطبم نشسته بودم که احساس کردم دارم یخ می زنم. کمی بعد از سقف مردی پر هیبت بال بال زنان وارد شد و نشست روی صندلی و گفت: دکتر این چه وضعشه.
بعد ناگهان ناپدید شد.
من هنوز گیج از این ورود بودم که دوباره آن مرد وارد شد و گفت: دکتر دیگه دارم از دست می رم.
هنوز جمله اش تمام نشده بود و آن میم آخر را خودم به پایان دیالوگش اضافه کردم که دوباره ناپدید شد.
چند لحظه بعد دوباره بازگشت و نشست و گفت: دکتر بابا یه چیزی به سیستم بهداشتی تون بگ..
و دوباره رفت و ناپدید شد.
این طنز را با صدای نویسنده گوش کنید
با سپاس فراوان از شهرام همراز
شرکت مهاجرتی همراز – تماس: ۶۰۴۴۴۱۰۸۷۴
لحظه ای بعد مجددا بازگشت. فریاد کشیدم: تو کی هستی آخه؟
مرد بالدار تا خواست حرفی بزند دوباره از نظر غایب شد.
دیگر عصبی شده بودم. لحظه ای بعد مرد بالدار بازگشت و گفت: دکتر آخه این وضعه واکسن زدن…
و دوباره رفت.
وقتی برگشت فوری گفتم: تو کی هستی؟
فریاد زنان و در حالیکه ناپدید می شد گفت: عزرائیل منطقه شماها
و رفت.
وقتی بازگشت عرق ریزان بود. من که مثل گچ سفید شده بودم گفتم: نوبت منه؟
او خسته گفت: نه دکی جون. این همه کشته رو بابامم یه جا ندیده بود.
و دوباره ناپدید شد.
وقتی برگشت گفت: دکتر خدا شانس بده.
پسر عموم که عزرائیل کشور سوییسه برام کارت پستال فرستاده، الان کنار دریاچه لوزان تو عشق و حاله و منم اینجا ثانیه ای استراحت ندارم.
و مجددا رفت.
وقتی برگشت. عرقش را پاک کرد و گفت: اون از وارد کردن واکسن این از ماسک نزدنتون. شماها چتونه.
و دوباره رفت.
زمانی که بازگشت گفت: اضافه کاری نمی خوام. یکم استراحت می خوام. دکی یه قرصی بده بخورم آروم شم. از بس آدم کشتم دل آشوبه گرفتم.
وقتی بازگشت. گفتم: شو شو ماااا عزراییلییی؟؟ ققررررص می خوای چیچیکار؟
عزرائیل گفت: دکی دستم به دومنت می دونی دقیقه ای چند نفر دارن میمیرن. بسه دیگه به خودتون رحم نمی کنین به من رحم کنین. زن و بچم گناه دارن یه دقیقه وقت ندارم ببینمشون.
از داوود قنبری بیشتر بخوانید:
عزرائیل دوباره غیب شد و بعد که بازگشت گفت: دیگه بریدم. اون ماسک لامصبو بزن.
گفتم: اینجا که کسی نیست.
گفت: واکسن زدی؟
گفتم: آره زدم.
نفسش بیرون داد و گفت: به جون خودم عزراایل هیچ مملکتی اینقدر که من اذیت شدم اذیت نشده. مگه با خودتون جنگ جهانی راه انداختین …
تا رفت برایش نسخه ای نوشتم.
وقتی بازگشت نسخه را به دستش دادم و گفتم: واقعا خسته نباشی. برات قرص نوشتم. روزی شش تا بخور.
عزرائیل نسخه را گرفت و تشکر کنان دوباره ناپدید شد.
وقتی رفت آنقدر احساس خستگی می کردم که تصمیم گرفتم هر چه زودتر به خانه بروم و استراحت کنم. در حالی که به خودم بابت انتخاب این شغل لعنت می فرستادم از مطب زدم بیرون.