استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت یازدهم
– سواد نداری؟
سلیمسامورایی لبخندی تلخ زد و گفت:
– چرا آقا… کلاس چارُم بودیم که درسمونو ول کردیم. چند سالی رفتیم ور دل مشحسن تو قهوهخونه و بعد هم پیش اوسرجب خدابیامرز مشغول کار شدیم.
وکیل با تعجب پرسید:
– پس چرا قرارداد رو دقیق نخوندی و انگشت زدی؟
سلیمسامورایی بادی تو غبغب انداخت و جواب داد:
– لزومی نداشت بخونیم. ما به شوما اعتماد داریم. این شرط اول همکاری سلیمسامورایی با شوماس. امضا بلتیم آقوکیل. واسه محکمکاری انگشت زدیم.
ایرج صبوحی هم پایین برگه را امضا کرد و با طیبخاطر گفت:
-مطمئن باش بد نمیبینی.
سپس گوشی تلفن را برداشت و گفت:
-به حشمت بگو بیاد اتاق من.
به دقیقه نکشیده حشمت صادقی در اتاق حاضر شد و گفت:
-بله آقا… امری دارین؟
-آقاسلیم رو برسون خونهش و پسفردا صبح هم برو دنبالش.
سلیمسامورایی از وکیل خداحافظی کرد و از ساختمان خارج شد.
حشمت صادقی در بازگشت در مورد محلههای مرفهنشین تهران صحبت کرد و اینکه ایرج صبوحی فردی خوشحساب و متعهد است. سلیمسامورایی وقتی به بازارچه رسید، نگاهی به اطراف انداخت و حالا که قرار بود آنجا را ترک کند، احساس کرد چقدر همین پایینشهر با کوچههای تودرتو و پر از خاکوخل را دوست دارد. با چشمهایش درودیوارهای بازارچه را میخورد. دلش میخواست وسط بازارچه بنشیند و تا قیامت به یادگاریهای روی دیوار، آجرهای سوراخ، درهای رنگبهرنگ پوستهشده و سقف قبهایشکل بازار نگاه کند و رفتوآمد مردم را به چشمهایش بکشد. حتی هوس کرد خودش را به نم دیوار طبله شده بمالد.
ویژه ایرانیان ساکن کانادا
تعیین وقت مشاوره باکارشناس فارسی زبان
صدایی در گوشش پیچید:
– جون بِکن… پسفردا میآن دنبالت. وقت زیادی نداری.
به قدمهایش سرعت بخشید تا به خانه رسید. در بسته بود. چند بار با مشت به آن کوبید و خواهرش داد کشید:
-اومدم. چه خبره! مگه سر آوردی؟!
صدیقه در چوبی را با صدای قریچقروچ لولاها باز کرد و چشمش به سلیمسامورایی افتاد. لبش را به دندان گرفت و با مِنمِن گفت:
-اِ وا…داداش تویی؟ زیارت قبول. کی اومدی؟ کاش من و ننه رو هم میبردی. دلمون لکزده واسه امامزاده داوود. میدونی چندساله نرفتیم؟
سلیمسامورایی ابروهایش را هم کشید و کلاهش را کمی بالا داد و گفت:
-کو سلامت؟ کی میخواستی باشه؟ منتظر کَسمَسی بودی؟ چقذه حرف میزنی تو دختر! یه دیقه زبون به دندون بگیر. ننه کوجاس؟
-اوووو. داداش آسته… اینهمه سؤال؟ منتظر کی باشم؟ مگه کسی هم حال بیچارهها رو میپرسه؟
بعد صدیقه قری به کمرش داد و در حالی که دستهایش را رقصوار حرکت میداد و کمرش در لباس پیچوتاب میخورد، به سمت ایوان راه افتاد و گفت:
-ننه رفته بازار شکرپنیر بخره. قندهامون ته کشیده و از دیروز چایی تلخ میخوریم. دهنمون گس شد والا… بهش گفتم بره شکرپنیر بگیره چون ارزونتره و دیرتر تو دهن وا میشه. گفتم ایشالاه داداشسلیم کار گیرش میآد و پول مردمو میده. به ننه گفتم داداشم اینقدر آبرو داره که یه مشت شکرپنیرو نسیه بدن. مگه نه داداش؟
حرفش که تمام شد به سمت برادرش چرخید و دید او حسابی در فکر فرورفته است. همان جا ایستاد و دستش را به کمرش زد و گفت:
-وااا داداش با توأم! داداش! کجایی؟
سلیمسامورایی به خودش آمد و گفت:
– میشنفتم آبجی.
– انگاری عاشق شدی داداش. اصلاً حواست سر جاش نیس.
سلیمسامورایی آه بلندی کشید و گفت:
-مگه آدم آشولاش جرئت عاشق شدن داره؟
-چه حرفا میزنی داداش!
-حکایت عشقوعاشقی نیس آبجی… باید جلوپلاسمونو جمع کونیم و ازاینجا بریم.
چشمهای صدیقه گرد شد و گفت:
– خدا مرگم بده داداشسلیم، خونه رو فروختی؟ یعنی تا این حد بدبخت شدیم. آخه چرا بیخبر؟
بعد صدیقه چشمش به ننهش افتاد که پایش را از در باز، داخل حیاط گذاشت. آنقدر از حرف برادرش هول شده بود و به حدس اشتباهش یقین داشت که داد زد:
-ننه! داداشسلیم خونه رو فروخته.
خدیجه هاجوواج به فرزندانش نگاه کرد. یک آن پاکت شکرپنیر از دستش افتاد و پیرزن همان جا روی زمین ولو شد. سلیمسامورایی نگاهی به صدیقه انداخت که هوارهوار میکرد «آوارهی کوچه و خیابون شدیم!» و نگاهی به مادرش میانداخت که بیحال و شلوول روی زمین نشسته بود و پاهاش از هم باز کرده بود و سوراخ ته گالُش[1] سیاهرنگش دیده میشد. یکدفعه صدیقه جیغ کشید:
-واای خاک عالم به سرمون شد. ننه غش کرد.
به سمت مادرش دوید و همانطور فریاد میزد:
-ننه چی شد؟ خدا مرگم بده!
زن همسایه از نردبان بیخ دیوار بالا آمد و داد زد:
-خجیج[2] … خجیج!
سلیمسامورایی به خواهرش توپید:
-برو یه لیوان آبقند گلاب بیار عوض سلیطهبازی!
صدیقه بهطرف مطبخ دوید و بعد دقیقهای برگشت. سلیمسامورایی شانهی مادرش را ماساژ میداد و تندتند برایش از کار جدیدش میگفت تا از هول پیرزن بکاهد. صدیقه لیوان رو به دست خدیجه داد و گفت:
-بخور ننه.
سلیمسامورایی به ته حرفهایش که رسید، کمکم رنگ و رو بهصورت مادرش برگشت. زن همسایه ول کن نبود و باز صدایش آمد:
-خجیج … خجیج! با تویُم… هوووو… دِ کوجی[3]؟
صدیقه طرف دیوار نرفت و بدون آنکه زن را ببیند، صدایش را انداخت پسسرش و گفت:
-ننهم حال نداره…
زن همسایه به دنبال راهاندازی کار خودش بود.
-رب گُرجه[4] دِرِن رحمت رِ بفرستُم پِیِِش؟
-نه خاله… خیلی وقته تموم کردیم.
-قروت[5] چی؟ دِرِن؟
صدیقه با لحنی پرخاشگر گفت:
-اونم نداریم خالهسلطانه… هیچی نداریم… از بیکفنی زندهایم!
خالهسلطانه شاکی گفت:
-چِخه صدیق…
بعد از نردبان سرازیر شد. صدیقه غرغر کرد:
-سگ خودتی بیتربیت!
بعد چهارزانو نشست و با ذوق گفت:
-داداش گفتی خونهشون بالا شهره؟ یعنی میریم اونجا زندگی کنیم؟
-بله… میریم آبجی، ولی نه به این معنی که ما هم جزو از ما بِیترون میشیم. یادت نره هرکی از رگوریشهمون پرسید میگی بچه همینجاییم. زیر بازارچه. افتاد؟
-وااا! چه حرفها داداش. حالا اگه کسی نفهمه تو هفت آسمون یه ستاره نداریم نمیشه؟
ننهاش دنبال کلامش را گرفت و بیحال گفت:
-کی منو صدا میزد؟
صدیقه فوراً جواب داد:
-همون که خیلی شیکه و بهت میگه خجیج… خالهسلطانه!
و بعد لبولوچهاش را کجوکوله کرد و ادای زن همسایه را درآورد و گفت:
– خجیج… خجیج… مُرده بگه ننهسلیم.
مادرش بیحسوحال گفت:
– چی میخواست؟
-رب گوجه و کشک… معلوم نیست چی میخواد بپزه!
-چی گفتی؟
-چی باید میگفتم؟ مگه رب پریشب تموم نشد؟ نون و رب هم ازمون دریغ شده! کشک رو هم که شبها باید تو خواب ببینیم! آخ گفتم کشک، دهنم آب افتاد.
سلیمسامورایی شاکی گفت:
-چقدر غر میزنی دختر!
صدیقه در صورت برادرش نگاه کرد و جواب داد:
-مگه دروغ میگم؟
خدیجه که از کلکل کردن فرزندانش بیحوصله شده بود، دستی به صورتش کشید و در حالی که خاک لباسش را میگرفت، گفت:
-پاشو دختر! زیادی حرف نزن! برو لباستو جمع کن. داداشت میگه فقط لباسمون رو باید ببریم.
صدیقه چشمهایش را گرد کرد و گفت:
-پس بقیه وسایل چی؟
سلیمسامورایی جوابش را داد:
-خونهی سرایداری وسیله داره. یه مدتی میریم اونجا و اگه زندگی تو اونجا به جونمون نشست یه فکری به حال این اسباب و اثاثیه میکونیم. هرچی رو فِرک میکونین لازم دارین بردارین.
رو کرد به صدیقه و گفت:
-حواست به ننه باشه… دستشو بیگیر پاشه.
لحظهای مکث کرد و ادامه داد:
– باید به بروبچ هم بسپاریم حواسشون بیشتر از قبل به بیبیعذرا باشه. تو هم ننه قبل رفتن یه سری بهش بزن و حالی ازش بپرس.
سپس نگاهی به چهار گوشهی حیاطشان انداخت و گفت:
-میریم قهوهخونه مشحسن پیش بروبچ. شاید دیگه نتونیم زودبهزود ببینیمشون.
از حیاط خارج شد در حالی که صدیقه بشکن میزد و میخوند:
-هرچه پیش آید خوشآید ما که خندون میرویم* داری میبینی که ما با جمع یارون میرویم
آخ برم راننده رو* اون کلاج و دنده رو
[1] یا گالِش کفش پلاستیکی
[2] خدیج
[3] کجایی
[4] گوجه
[5] کشک