استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
سلیمسامورایی به چایخانه رسید. یعقوب را که در حال دستمالکشی بود از دم در صدا زد:
-یعقوب! بیا بچه کاریت داریم.
یعقوب دستمال را روی میز رها کرد و به سرعت پیش سلیمسامورایی آمد و گفت:
-بله آقاسلیم.
-برو به اکبرفنچ بگو داداشام رو خبر کونه تا زود بیان اینجا…
یعقوب به صورت او خنگ شد و سلیمسامورایی جدی گفت:
-شنفتی؟
یعقوب لرازن گفت:
-بله.
-خونهی اکبرفنچو بلدی؟
-دو تا کوچه بالاتره.
– از رو دیوارش برگای مِیم آویزون شده… بجنب!
یعقوب رو به مشحسن داد زد:
-آقا! میرم دنبال اکبرفنچ… آقسلیم گفته.
سلیمسامورایی به طرف نزدیکترین میز به در رفت و رو به رمضونمفنگی که کنار سماور ایستاده بود، صدا بلند کرد:
-یه چایی ور دار بیار.
رمضونمفنگی تمام انرژیاش را جمع کرد و بیحال گفت:
-شَشم آقشلیم.
به ساعت نکشیده دوستهای سلیمسامورایی دور میز نشستند و مثل همیشه مسخرهبازی و چرتوپرت گفتنشان گل کرد؛ اما سلیمسامورایی لبخندش مصنوعی بود و ته دلش غم دوری از دوستها و کوچهمحله چنگ میزد. بالاخره سلیمسامورایی دل به دریا زد و به رفقایش گفت که سرایداری یک باغویلا را قبول کرده است و برای مدتی با مادر و خواهرش میروند آنجا و در کنار امور سرایداری رانندهی تماموقت خانوادهی وکیل شده است. یکدفعه خنده روی لبهای دوستانش خشک شد و اندوه در چشمهاشان موج زد و بینشان سکوت حاکم شد. سلیمسامورایی در نبودش مملیهوش را رئیس گروه کرد و چند بار به رفقایش سفارش کرد از حال و احوال بیبیعذرا بیخبر نمانند.
آن شب، سلیمسامورایی و دوستانش آخرین مشتریها بودند که چایخانه مشحسن را با دلی پر غصه ترک کردند. رفقای سلیمسامورایی وقت خداحافظی در آغوشش گرفتند و هرکدام چند قطرهای اشک ریختند و برایش آرزوی موفقیت کردند و از او قول گرفتند وقتهای بیکاریاش به محله بیاید و خبرشان کند تا ساعاتی باهم باشند و در کافه دورهمیشان به راه باشد. سلیمسامورایی در حالی که بغضش را فرو میخورد به دوستهایش قول داد که خیلی زود به دیدنشان خواهد آمد.
روز بعد سلیمسامورایی از لحظهی بیدار شدن با مادر و خواهرش مشغول جمعآوری وسایلشان شدند؛ اما چیزی غریب بود و عجیب. هنوز نرفته سلیمسامورایی دلتنگ کوچهمحلهشان و کافه شده بود و بیدلیل طلا با آن اندام کشیده و چشمهای عسلیرنگ و موهای روشن، مقابل چشمانش مجسم میشد. سر شب شام خورد یا نخورد خودش را به رختخواب سپرد تا روز بعد سرحال باشند و با حشمت صادقی عازم خانهی وکیل شوند.
روز بعد، خروسخوان، سلیمسامورایی و خانوادهاش از خواب بیدار شدند. لباسها و وسیلهها را در بقچهها و ساکها جا دادند. قالیچهی کهنه و نخ نمای دستباف را هم برداشته بودند. قالیچه رنگش پریده و تارو پودش نازک بود. ریشههای لبهاش هم خورده شده بود. به قول صدیقه کَل[1] شده بود.
سلیمسامورایی نگاه پر غمی به درودیوارهای اتاق و سقف چوبیاش انداخت. آهی از ته دل کشید. پا از اتاق بیرون گذاشت. چشمهایش روی مادرش ماند که بقچهی لباسش را به دست گرفته بود و چادر سورمهای گلدار بور شدهاش را به دور گردنش بسته بود. تمام شب در خواب، در کوچهای ناآشنا دویده بود. سر سفرهی غریبهها نشسته بود و اطرافش پر بود از چهرههای ناآشنا… حالا خسته بود. بدنش درد میکرد و نفسش تنگ میشد؛ انگار بغض چسبیده بود به زبانک ته حلقش؛ نه پایین میرفت و نه بیرون میریخت. حشمت صادقی به دنبالشان آمده بود و نیمساعتی میشد در اتومبیل انتظارشان را میکشید.
دریافت رایگان کیت ایمنی (کودکان زیر ۱۵ سال)
خدیجه با قدمهایی کند به سمت در حیاط میرفت. انگار سنگریزهها زنجیر شده بودند و به پایش قلاب انداخته بودند و به او اجازه عبور نمیدادند. نگاه سلیمسامورایی روی خواهرش چرخید که به قول زنهای محل در حال ترشیدگی بود. صدیقه چادر نازک و گلدارش را دور کمرش پیچاند. خم شد و ساک را برداشت و سلیمسامورایی پاهای لاغرش را دید. صدایش زد، ولی صدیقه جوابی نداد. انگار هوش و حواسش جای دیگری سیر میکرد. سلیمسامورایی چند بار دیگر خواهرش را صدا زد و وقتی صدیقه به سمتش سر چرخاند با اشاره به او فهماند که پاهایش را بپوشاند. صدیقه کمی چادرش را پایین کشید و به راهش ادامه داد. حشمت صادقی به کمک خدیجه شتافت. سلام و احوالپرسی کرد و بعد مشغول جاسازی ساکها و بقچهها در صندوقعقب ماشین شد. صدیقه به بهانهی سنگینی ساک، چادرش را بیشتر زد زیر بغل و به یک سمت خم شد. باز پاهایش در معرض دید قرار گرفتند. پر ناز و عشوه به حشمت صادقی سلام کرد. سلیمسامورایی چند استغفرالله بلند زیر لب گفت و خواهرش را صدا زد.
صدیقه اوفی زیر لب گفت و بعد رو به برادرش با نارضایتی گفت:
-باز چی شده داداشسلیم؟
سلیمسامورایی با اشاره گفت که پاهایش را بپوشاند اما صدیقه شانهای بالا انداخت و این بار با حرکت چشم و ابرو گفت:
-نمیفهمم چی میگی داداش.
سلیمسامورایی عصبانی به سویش رفت و شاکی در صورتش غرید:
– چرا هرچی چش و ابرو میآیم حالیت نیس دختر؟
صدیقه نگاهش را از روبهرو گرفت و گفت:
– با من بودی داداش؟
-اگه یه ریزه چشوچالتو درویش کونی و خیره نشی به مرد غریبه، میفهمی که میگم خودتو بپوشون.
صدیقه سرش را خم کرد و نگاهی به خودش انداخت. چادرش را رها کرد رو پاهایش و لبخند گلوگشادی زد و با ناز و غمزه گفت:
– خدا مرگم داداش. من کی به نامحرم زل زدم؟
سلیمسامورایی ابرویی بالا انداخت و دستمالش را چنان دور دستش پیچاند که سرانگشتهایش بیرنگ شدند. به چشمهای صدیقه زل زد و گفت:
– صدیق! حواستو جمع کون. اینجا که میخوایم بریم خونۀ یه وکیل معروفه. تو خونهش بروبیای جوونای ژیگول[2] و خوشتیپ زیاده، نبینم حیات رو همینجا گوذاشتی که بد میبینی. روتم قرص بگیر. خیلی هم با این حشمت جیجی باجی[3] نشی که اصن تو کَتَم نمیره[4]. زبونتم تو همین خونه جا میذاری. نبینم هرکی حرفی بهت زد بهش بپری و شیش تا بذاری کف دستش، خصوصاً این کتایون خانمو هواشو خیلی داشته باش که اگه ما رو از اونجا بندازن بیرون، اون وَخ باید بریم گدایی.
حشمت صادقی در صندوق عقب را بست و رو به سلیمسامورایی گفت:
– بریم؟
سلیمسامورایی برای بار آخر نگاهی به در قفل و زنجیرشدهی خانه انداخت و گفت:
– بریم داشحشمت.
صدیقه سلانهسلانه با کفشهای پاشنهبلند به سمت ماشین راه افتاد که حشمت در عقب را باز کرد و با احترام گفت:
– بفرمایید خانم…
صدیقه گوشهچشمی نازک کرد و با عشوه گفت:
– صدیقه.
سلیمسامورایی سرش را به آسمان گرفت و گفت:
-لا اله الا الله… بلخره کلاهمون با این ضعیفه تو هم میره.
بعد صدایش را کلفت کرد:
– بشین صدیق تو ماشین. وقت داشحشمتو نگیر.
همگی سوار شدند و ماشین به سمت شمیران، خانهباغ ایرج صبوحی راه افتاد. سلیمسامورایی به عقب چرخید و بازارچه را که پشت سر میگذاشتند نگاه کرد. اینجا حکم بهشت را برایش داشت. ترک این کوچهپسکوچهها یعنی جا گذاشتن دلش همینجا. زیر سقف بازارچه و در چایخانه مشحسن. پیش داداشها و اهلمحل. از خیابان کافه که گذاشتند دلش به درد آمد و بیاختیار دستش را گذاشت روی قفسهی سینهاش، دقیقاً روی قلبش که بیامان میکوبید. چهرهی مغموم و غمزدهی طلا در ذهنش آمد و زیر لب آهی کشید و با خودش گفت:
-انگاری این دل دیگه مال ما نیست.
ماشین به طرف دامنهی البرز شتاب گرفت و وارد منطقه شمیرانات شد. از کاخ سعدآباد و کاخ نیاوران گذشت و به مکانی پر از دارودرخت با خانهباغهایی که در امتداد هم بودند رسید. باد سرد از پنجرهی نیمهبازبه صورت سلیمسامورایی خورد و خوابآلودگیاش را پراند. سلیمسامورایی خمیازهی بلند و صداداری کشید و همینطور که با حیرت به منظرهی زیبای بیرون چشم دوخته بود، گفت:
– عجب هوایی داره لامصب! تومنی سنار با جایی که ما توش میلولیدیم، فرق میکونه. مگه نه ننه؟
صدایی نشنید. سرش را به عقب برگرداند. صدیقه خواب بود و مادرش تسبیح به دست ذکر میگفت. سلیمسامورایی مجدداً گفت:
-ننه با توئیم. نَشنُفتی؟
مادرش تسبیح را کنار گذاشت و گفت:
-چی شده ننه؟ وسط ذکر که نمیشه حرف بزنم.
-گفتیم عجب هوایی داره اینجا!
خدیجه شیشه را پایین کشید و سرش را به سمت باد چرخاند. چند نفس عمیق گرفت و گفت:
– آره ننهجان… هواش عین هوای ده میمونه. مثِ اول بهار.
– به اینجا میگن شمرون. جای زندگی از ما بِیتَرونه. شاه و شاهزادهها اینجا میآن تفریح… پولدارا هم اینجا میشینن. قراره از این به بعد ما هم تو اعیون و اشراف آمدوشد کونیم. بنازمت اوس کریم! هوای خوبتم مال پولدارمولداراس. انگاری اصن ما رو طفیلی وجود اینا ساختی.
چند ثانیهای مکث کرد و بعد ادامه داد:
-بازم هزار بار شکر که سایهی ننهمون رو سرمونه.
حشمت صادقی از آینه ماشین نگاهی به عقب انداخت و صدیقه را با چشمهای شهلایی و خمار دید که معترض رو به مادرش گفت:
-ننه! اون شیشه رو بکش بالا یخ زدم.
خدیجه بیتوجه به اعتراض دخترش گفت:
– صدیقه! این شیمیرون همونی نیست که طاهرهسادات با جاریهاش اومدن و دو شب موندن؟
سلیمسامورایی صدایش درآمد:
-شمرون ننه…شمرون.
باز مادرش گفت:
-ها دختر؟ همونه؟
صدیقه عصبی گفت:
– من چه میدونم ننه! ببند اون شیشه رو.
ناگهان نگاه صدیقه از آینه به چشمهای حشمت صادقی خشک شد که در حال دید زدنش بود. اجیر شد و صاف نشست. صدایش را نازک کرد و گفت:
-نمیخواد ننه بکشیش بالا. اونقدر هم هوا سرد نیست.
بعد لبهی چادرش را به طرفی گرفت و حلقههای مو از دوروبرش بیرون ریختند. سپس با ناز و کرشمهای ناشیانه گفت:
– آره ننه… یادم اومد. فکر کنم اینجا همونجایی باشه که طاهرهسادات و جاریهاش با مینیبوس آقاحیدر اومدن و چند شب موندن.
خدیجه با کف دست به پشت سلیمسامورایی زد و گفت:
– طاهرهسادات میگفت اینجا زیارتگاه امامزادهقاسمه. خیلی حاجت میده. منو یه سر ببر اونجا تا یه زیارتی بکنم.
سلیمسامورایی سرش را به عقب چرخاند. چشمش به موهای افشان و ول شده خواهرش افتاد و اخم غلیظی به او حواله کرد. صدیقه با نارضایتی دست برد و چادرش را کمی جلو کشید.
سپس سلیمسامورایی رو به مادرش گفت:
– خودمون نوکرتیم ننه. سر فرصت میبریمت زیارت امامزادهقاسم.
گوشهای حشمت صادقی به عقب تیز شده بود و چشمهایش بین آینه و جاده میچرخید. لذا دستانداز را ندید و همگی به جلو پرت شدند و سر سلیمسامورایی محکم به شیشهی ماشین خورد.
سلیمسامورایی دستش را روی سرش گذاشت. نگاه پرمعنایی به راننده کرد و شاکی گفت:
– داداش! مثِ اینکه تواَم حواست لولِ لوله. نزدیک بود سرمونو بشکونی؟
حشمت صادقی خجالتزده گفت:
-شرمنده آقاسلیم. یه آن خوابم برد.
مردانگی سلیمسامورایی گل کرد و گفت:
-دِ زودتر میگفتی مَرد، تا یه گوشهای اُتراق میکردیم و یه چرتی میزدی.
-چیزی از راه نمونده آخرِ همین خونهباغاس.
-آقوکیلمونم اومده پای کوه خونه ستونده[1]. عجب جایی! عجب آب و هوایی…
دوباره خدیجه از زیارت طاهرهسادات و جاریهایش گفت تا به در آهنی بزرگی رسیدند که دیوارها از دو طرفش تا جایی که چشم کار میکرد، امتداد داشت .حشمت صادقی ماشین را گوشهای نگه داشت و گفت:
– همین جاس آقاسلیم. باغ ایرجخان رو میگم.
سلیمسامورایی بدون آنکه به سمت عقب بچرخد گفت:
-شِنُفتی ننه. صدیق تو چی؟ رسیدیم. پیاده شین.
تا صدیقه پایش را بیرون گذاشت چادرش را تا جایی که جا داشت بالا کشید. گوشهچشمی نازک کرد و رو به حشمت صادقی گفت:
– خونهشون اینه آقاحشمت؟ عین قصر میمونه.
ننهاش با چشمهای گرد شده پرسید:
-مگه توشو دیدی صدیق؟ از اینجا که چیزی معلوم نیست.
صدیقه عشوهگریاش را بیشتر کرد و گفت:
-چه حرفا میزنی ننه! تو باغ به این بزرگی حتماً قصر هم هست دیگه. به قول داداشسلیم…
بعد با صدای کلفتی حرفش را ادامه داد:
-فقط آدمو ضایع میکونن.
سلیمسامورایی یک ابرویش را بالا داد و با لبخندی مخفی گفت:
-ادای داشِتو در میآری؟
صدیقه شاکی گفت:
-راست میگم دیگه!
صدیقه چادرش را جلوی دهانش کشید و تابی به خودش داد. پشتش را به مادرش کرد و رویش را به رانندهی وکیل. حشمت صادقی هم مثل دخترهای آفتاب و مهتاب ندیده رنگ باخت. سلیمسامورایی غرق در درختهای کاج بلند و در بزرگ باغ و بوی خوش گیاهان شد و گفت:
-این باغ حُکماً ارث به آقوکیل رسیده.
حشمت صادقی سرش را به علامت «بله» حرکت داد و گفت:
– تا چند سال پیش خونهی آقا لالهزار بود، ولی به دلیل تنهایی و بیماری مادرشون به اینجا اومدن. بعد از فوت ایشون هم از اینجا نرفتن. چند بار هم گفتن «احساس میکنم مادرم هنوز همین جاست.»
صدیقه چادرش را رها کرد و با یک دست زد روی دست دیگرش و گفت:
– خدا مرگم! خونهشون روح داره؟
چادر از سرش لیز خورد و بلوز آستین کوتاهِ قرمز و دامن فون بنفش کوتاهش به نمایش درآمد.
حشمت صادقی نگاهی به دستهای بلوری و پاهای برهنه و موهای بلند ومجعد صدیقه که روی شانههایش ریخته بود، انداخت. به وضوح آب دهانش را قورت داد و به سمت دیگر رفت. سلیمسامورایی خم شد و چادر صدیقه را برداشت و به صورتش پرت کرد و عصبانی گفت:
– دِ بپوشون این لامصبا رو لاکردار تا اون روی سگ من بالا نیومده.
سپس نگاهش به مادرش افتاد که روی دو پایش نشسته و به دیوار باغ تکیه داده بود و در حال ذکرگفتن به صدیقه خیره شده بود. سلیمسامورایی عصبی از بیملاحظگی خواهرش بلند گفت:
– دِ ننه بیا دیگه. مگه ختم صلوات برداشتی که تسبیح از دستت نمیوفته. یه دیقه اون مهرهها رو بذار تو جیبت.
[1] کچل
[2] جوان قرتی
[3] خیلی صمیمی
[4] نمیتوانم بپذیرم