دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی : قسمت بیستم

طلا نگاه دل‌سوزانه و متأثرش را به سلیم‌سامورایی داد. سلیم‌سامورایی تلخ حرف می‌زد و گلویش گرفته بود. طلا از جا برخاست و رفت کنار سلیم‌سامورایی نشست. انگشتان کشیده‌اش را گذاشت روی دست او که به لبه‌ی تخت قلاب شده بود. سلیم‌سامورایی سرچرخاند و نگاهی به چشمان شهلایی طلا کرد که محبت در آن برق می‌زد. بی‌دلیل خندید. بیشتر و بیشتر… بلندتر و بلندتر… تا جایی که طلا ترسید و از جایش بلند شد و به طرف صندلی کنار میز رفت و با نگرانی به او نگاه کرد. لحظاتی بعد خنده‌ی سلیم‌سامورایی بریده بریده شد و بعد به سرفه تبدیل شد. سپس از جایش برخاست. به طلا نگاه پردردی انداخت و گفت:
-به خودمون نخندیم به کی بخندیم طلاخانوم؟
کنجکاو پرسید:
-تو هم بچگیت پر از درد و بدبختی بوده؟
طلا چیزی روی کاغذ نوشت و به طرف او گرفت. سلیم‌سامورایی نگاهی به نوشته‌ها کرد و شمرده خواند:
-من ته‌تغار‌ی خونه بودم. همه‌چیز واسه‌م فراهم بود. خواهر برادرهام هوامو داشتن.
سلیم‌سامورایی با لبخند خسته‌ای گفت:
– به قیافه و رفتارتم نمی‌خوره بچه‌گدا بوده باشی…
دوباره نگاهی به نوشته‌ها کرد و گفت:
-خطت از مال ما خرچنگ‌قورباغه‌تره! انگاری سواتِ تو هم زیر دیپلمه.
بعد برگه را روی تخت انداخت و گفت:

-ما رو که ننه‌مون تو فقر و بدبختی زایید.
شانه‌های مرمری طلا از لبه‌ی روسری بیرون زده بود‌. سلیم‌سامورایی چیزی مثل تنور در دلش روشن شد و خواستن شعله کشید. نگاهی به کلاهش انداخت که روی تخت پرت شده بود‌. آن را برداشت و به طرف در رفت و گفت:

-اگه الآن از اینجا نریم، امشب دین و ایمون جفت‌نون به باد می‌ره‌! زَت زیاد طلاخانوم. آتیش دل‌مون که خوابید، می‌آیم دوباره.

****

یک روز وقتی سلیم‌سامورایی کتایون را به مدرسه رساند، دلش بدجور هوای دوست‌هایش را کرد و راهی محله قدیمی‌شان شد. پا که به بازارچه گذاشت صدای آشنایی به گوشش رسید.

-این بارگاه کیست که از عرش برتر است * وز نور گنبدش همه عالم منور است

نوایی خوش بود از گلوی پیرمردی درویش.

-مرغ خرد به کاخ کمالش نمی‌پرد * بر کعبه کی مجال عبور کبوتر است.

سلیم‌سامورایی ایستاد و گوش به درویش سپرد.‌

-برگرد حاجیا به‌سوی مشهدش روان * کاین جا توقفی نه چو صد حج اکبر است

درویش دوره‌گردی که در مدح امام رضا(ع) شعر می‌گفت، آهسته به ته بازارچه می‌رفت. محاسنش بلند و خورجینی روی دوشش بود. ردای بلندی به تن داشت و کلاه و دستار درویشی روی سرش بود‌.

سلیم‌سامورایی به سمتش دوید:

-درویش‌طالب! درویش‌طالب!

صدایش گیرا و نافذ بود.

-غلمان خلد کاکل خود دسته بسته‌اند * پیوسته کارشان همه جاروب این در است

برای مطالعه بیشتر:

ماموریت در دوبی – قسمت هفتاد و یکم

معرفی کتاب خانواده نیک اختر

 

سلیم‌سامورایی قدم‌هایش را تند برداشت و به درویش رسید. چشم در چشمش شد، ولی انگار مرد قصد کرده بود تا مداحی‌اش را تمام کند چراکه صدایش را بلندتر کرد و چشم از سلیم‌سامورایی برنداشت و خواند:

– شاها ستایش تو به عقل و زبان من * کی می‌توان که وصف تو از عقل برتر است؟[1]

سلیم‌سامورایی پلک نمی‌زد و محو در صدا و مداحی شده بود. شاید معنی آن را تمام و کمال نمی‌فهمید؛ اما خوب می‌دانست کبوتر و مشهد مربوط به همان جایی است که آرزو دارد قدم به صحنش بگذارد.

درویش لبخند به صورتش نشست و سلیم‌سامورایی گفت:

-سام‌علکوم درویش‌طالب. خیلی مخلصیم. چند سالی هس که این ورا آفتابی نشدی!

درویش به پشتش زد و گفت:

-سلام‌علیکم پسرم. حالت چطوره بابا؟

سلیم‌سامورایی انگشتر نقره‌ی نگین عقیق بزرگی را که درویش‌طالب از مشهد خریده بود حس کرد و پاسخ داد:

– شکر خدا. نفسی می‌ره و می‌آد.

– از این ورا درویش؟

-تهران‌گردی می‌کنم و اگه خدا بخواد بعدش عازم خراسونم.

سلیم‌سامورایی با افسوس گفت:

-سلام ما رو هم به آق‌رضا برسون و بگو یکی بدجور چشم داره طلبش کونی.

-حتماً جوون.

سلیم‌سامورایی که دلش نمی‌خواست از هم‌کلامی با درویش دل بکند گفت:

-الآن کجا می‌ری؟

– دارم می‌رم مسجد، مراسم ختم.

سلیم‌سامورایی کنجاو پرسید:

-کی هس؟ از اهالی بازارچه‌س؟

-یه بنده خدا. اسمش گویا بی‌بی‌عذرا بوده.

سلیم‌سامورایی چشم‌هایش به لب‌های درویش ماند و دهانش باز شد. با حسرت و اندوه محکم پشت دستش زد و مشتش را جلو دهانش گرفت:

-اَ که هی… ای دنیای بی‌مروت… بی‌بی هم رفت. اون‌که آمرزیده‌س. ایشالله با جدش بی‌بی‌زهرا محشور بشه…. ما هم می‌آیم درویش‌طالب.

به مسجد که رفتند مراسم رو به اتمام بود و سلیم‌سامورایی در حد خوردن دانه‌ای خرما و خواندن فاتحه‌ای نشست. هیچ‌کدام از دوست‌هایش را ندید. سراغ‌شان را از یکی از کاسب‌های محل که برای تسلیت گفتن آمده بود گرفت و او هم گفت:

-از وقتی‌که تو رفتی آقاسلیم، کمتر تو بازارچه دیده می‌شن!

سلیم سامورایی عصبانی گفت:

-یعنی چی؟! بهشون گفته بودیم هوای بی‌بی‌عذرا رو داشته باشن. باید هرروز یکی‌شون دم در مسجد وایمیستاد و به مهمونایی که می‌آن خوشامد می‌گفت. بی‌غیرت‌تر ‌شدن…

سلیم‌سامورایی از مسجد خارج شد، سکه‌ای کف دست درویش‌طالب گذاشت و به سمت ماشینش که بیرون از بازارچه پارک کرده بود راه افتاد. هنوز چند قدم نرفته بود که نقی‌جوجه را دید. جوان کودنی که وردست بیوک بود. نقی‌جوجه با دیدن سلیم‌سامورایی لب‌ولوچه‌اش تا بناگوش باز شد و آب دهانش به زیر چانه‌اش رسید.

سلیم‌سامورایی به پشت پسر جوان زد و گفت:

– چند وقتی می‌شه ندیدیمت جوون! چه خبر؟

نقی‌جوجه با خروج پشت سر هم حرف «خ» از ته حلقش خندید. سلیم‌سمورایی خنده‌اش را خورد و گفت:

-گفتم چه خبر مبرا؟

نقی‌جوجه آب دهانش را با آستینش پاک کرد و گفت:

-طلا دنبالت می‌گشت. اومدم بازارچه به یکی از رفقات بگم گیرت بیارن آق‌سلیم‌!

سلیم‌سامورایی با حیرت به فکر فرو رفت و با خودش گفت

-چی شده؟ طلا با ما چی‌کار داره؟

دلش جوشید و با خودش گفت:

-نکنه بلایی سرش اومده؟

دل‌نگران پرسید:

-نقی‌جوجه چی شده؟ اتفاقی واسه طلا افتاده؟

-نمی‌دونم آق‌سلیم…

 

[1] مولانا خالد نقش‌بندی