استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود . داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و ششم
-اوس رجبم توبه کرده بود. کارفرمای سابقم.
-بد دید؟
-بِیتَر از شوما نباشه، خیلی مرد بود. همه دوسش داشتن.
-پس ببین خودتم قبول داری حرفمو.
-آخه…
-آخه و اما و اگر نداره پسرجان! راه بیفت بریم. شب هم مهمون خودمی. بیبیزکیه عاشق مهمونه.
-مزاحم نمیشیم.
-چه مزاحمتی جوون… چند روزی باش و کنار آقا دلت رو صیقل بده و غم و غصهت رو دور بریز.
-هِی… شوما چی خبرداری از دل ما.
-آقا امامرضا که خبر داره. حرفمو به گوش بگیر جوون…
-چاکریم به مولا خیلی شوما رو بهزحمت انداختیم. راسی… شما چیکارهای که اینهمه از حرم امام قربونش برم بلتی؟
-خدا قبول کنه بعد بازنشستگی از دولت خادم افتخاری حرم شدم. تازه شیفتم تموم شده بود که دیدمت. همه منو به اسم حاجرسول مشیری میشناسن.
-خوشا به سعادتت حاجی!
سلیمسامورایی سری به دور و بر چرخاند و گفت:
-ما باید یه تیلیف[1] به ننهمون بکونیم. دلش هزار راه میره. احوالی هم از کتیخانوم بپرسیم. خوبیت نداره جویای حالش نباشیم. طفلکی دیروز عین گونجیشک میلرزید، ولی جرئت نداشتیم جلوی باباش بهش قوت قلب بدیم.
-بریم خونه ما یه چیزی بخور و از همونجا زنگ بزن به خانموالده.
سلیمسامورایی موردتوجه و مهماننوازی بیبیزکیه همسر پیرمرد قرار گرفت و بعد از اینکه با چایی دهانی تر کرد، اجازه گرفت تا به منزل ایرج صبوحی زنگ بزند. چند بوق خورده شد و صدیقه گوشی رو برداشت و «الو» گفت.
سلیمسامورایی صدایش را صاف کرد و گفت:
-الو… صدیق تویی؟
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
صدیقه که با شنیدن صدای برادرش، هیجان و تعجبش قاطی شده بود گفت:
-سلام داداشسلیم. کجایی؟ دلمون هزار راه رفت. همه نگرانیم.
سلیمسامورایی مغرور گفت:
-اومدم پیش آقا.
-رفتی قبرستون؟ اونجا چکار میکنی؟ دیشب اونجا خوابیدی؟ مردهها خِفتت نکردن؟ میگن ارواح شبها آزادن و میآن سر قبرشون درسته؟
-دندون به جیگر بیگیر دختر! اَه…. یه ریز وِر میزنه. اومدم پابوس آقا امام رضا. ننه کوجاس؟
صدیقه بهتزده جیغ زد:
-رفتی مشهد؟ هااا؟
-ها آبجی… الآن از زیارت آقا اومدیم.
صدیقه با حسرت گفت:
-خوش به حالت داداش! خوش…
سلیمسامورایی کلام خواهرش را قطع کرد:
-بگو ننه بیاد…
صدای جیغ صدیقه که میگفت: «ننه بیا داداشسلیمه. از مشهد زنگ میزنه. از حرم آقا امام رضا» در گوشی پیچید. لحظاتی بعد سلیمسامورایی صدای خدیجه را شنید و لبخندش پررنگتر شد.
-درد و بلات به جونم بخوره سلیم. تو کجایی ننه؟ تا صبح پلک رو هم نذاشتم.
-اومدیم مَشَد. تازه از زیارت فارغ شدیم. چند روزی رو اینجام. ناجور دلمون پره ننه!
– صحیح و سالم میخوامت سلیم. چشمبهراهم.
سلیمسامورایی آهسته و با خجالت پرسید:
-احوال کتیخانوم چطوره، ننه؟
– چی بگم ننه؟ از ساعتی که رفتی رنگش از غصه شد عینهو میت. لب به آب و قوت نزد.
-الآن کوجاس؟
خدیجه حرفی نزد و دو طرف خط سکوت برقرار شد و سلیمسامورایی گفت:
-ننه چرا صدات در نمیآد.
-چی بگم ننه! ایرج خان پاش رو کرد تو یه کفش و گفت الاوبلا کتی خانم رو باید بفرسته خارجه پیش مادرش و تا وقتی کاراش درست بشه هم باید بره پیش عمهش رامسر. یک ساعتی میشه که با حشمت راهی سفر شدن.
سلیمسامورایی نفسش از شنیدن تصمیم وکیل عصبانی شد و با خشم گفت:
– غیرتش آقوکیل کوجا رفته که دختر عین دسته گلشو میرفسته خارجه لای اون همه اجنبی؟
-نمیدونم ننه… من چی بگم؟ فقط دیروز ایرج خان نه چیزی خورد و نه با کسی حرف زد. خیلی برزخ بود… ببینم سلیم تو که دلت با کتیخانوم نبود؟
-نه والا ننه! ما غلط بکونیم پامونرو از گلیممون درازتر کونیم. کتیخانوم جای آبجی کوچیکهمون بود. اون بود که بچگی کرد… البت[2] شیطون همه رو گول میزنه.
– پس ننه جوش نزن! خیالم راحت شد. همهش با خودم میگفتم اگه خدا ناکرده دل بهش داده باشی چطوری از سرت بیرون کنی. کتیخانوم هم به درد تو نمیخورد. من عروسی میخوام که تن و جونش رو نامحرمها ندیده باشن.
سلیمسامورایی یاد طلا افتاد. آخرین جملهی خدیجه در سرش پررنگ شد. دلش گرفت و گفت:
– هیچی نگو ننه که دلمون خیلی پره… داغونیم حسابی… فردا پسفردا راهی تهرون میشیم. شوما هم لباس مباساتو جمع کون برگردیم بازارچه. اگه هم میخوای پیش آبجی صدیق بمونی حرفی نیس، ولی ما برمیگردیم خونهی خودمون. تو همو یه غربیل جا آرومتریم.
– تو هرطور صلاحته همون بکن. من نمیتونم صدیق رو به امون خدا ول کنم.
-خود دانی ننه… ما دیگه پا به اونجا نمیذاریم. خداحافظ.
سلیمسامورایی که گوشی را گذاشت به فکر فرو رفت و دمق شد. پیرمرد گفت:
-راضی باش به رضایت خدا…
سپس از جایش بلند شد و از لای قرآنی که روی طاقچه بود کاغذی برداشت و به سمت سلیمسامورایی داد. روی آن نوشته شده بود:«مریدان و فدائیان ابوالفضل، تجریش» سلیمسامورایی نگاهی به نوشته کرد و پرسید:
– این چیچی هس؟
– این آدرس اوناییه که با مردهای مورد تائید شما خیلی فرق میکنن. این آدرس هیئت ابوالفضلیِ نوههای عمومه. تهرون زندگی میکنن، تجریش. حدود سی یا چهل تا از مردهای خدان که تو دههی ماه محرم واسه سیدالشهدا کمر خدمت میبندن و مردونگیشونو اینطوری نشون میدن. اگه دلت خواست با اونها باشی، یا علی بگو و برو تو جمع جوونهای محلهشون.
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
سلیمسامورایی، پیرمرد را در آغوش گرفت و گفت:
-حتما میریم خدمتشون.
بعد کتش را از روی تشک کناره برداشت و گفت:
-با اجازهتون مرخص میشیم.
-کجا؟ مگه قرار نبود ناهار مهمون ما باشی؟
-دلمون خیلی پردرده حاجی… کتی خانوم رو بردن رامسر تا ما رو نبینه بعدشم راهی خارجه کننش. میخوایم بریم حرم بلکه آروم بشیم.
-برو جوون… صبر کن آدرس خونه رو بنویسم و بدم دستت تا در برگشت مشکلی پیدا نکنی. هر وقت زیارتت تموم شد بیا… منتظرتیم. غذا واسه ت نگه میداریم.
-خدا از آقایی کمت نکونه!
-زائر امام رضا مهمون ماست.
-دربست مخلصیم!
– یادت باشه مولا علی فرموده:« ذِکْرُ اَللَّهِ جَلاَءُ اَلصُّدُورِ وَ طُمَأْنِینَهُ اَلْقُلُوبِ » که معنیش میشه یاد خدا روشنی سینهها و آرامش دلهاست.
[1] تلفن
[2] البته
ادامه دارد