استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت بیست و هشتم
حشمت صادقی که رفت سلیمسامورایی رختهایش را عوض کرد. کمی پول برداشت. گوشهی فرش را بالا داد و بقیه را آنجا گذاشت. راهی بازارچه شد و با دیدن مغازهی مس فروشی یادش افتاد که نذرش را به امامزاده داوود ادا نکرده است. به محض اینکه پا به چایخانهی مشحسن گذاشت، یعقوب گفت که جواترادار دنبالش میگردد. سلیمسامورایی استکانی چای خورد و عازم محل کار جواترادار شد و از او شنید که تیمورپلنگ از سفر برگشته است. سلیمسامورایی از بازگشت تیمورپلنگ برآشفت. خون در رگهایش جوشید و با سرعت به طرف کافه راه افتاد.
وقتی که به کافه رسید، در بسته بود و با مشت و لگد به جانش افتاد. یکی از خدمه در را گشود و سلیمسامورایی بدون اینکه به چهرهی شاکی جوانک نگاه کند، به سالن رفت. صدای اعتراض یکی دو تا از مشتریها از طبقهی بالا به گوش رسید:
-اَه کیه این وقت صبحی؟ مگه سر آورده؟
نقیجوجه، خوابآلود از انباری ته راهرو بیرون آمد و سلیمسامورایی گفت:
-بیوک کجاس؟
نقیجوجه چشمانش را مالید و گفت:
-هنوز نیومده. دیشب تا سپیده مشتری داشتیم. گفته دیر میآد.
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
سلیمسامورایی سنگینی نگاهی را روی خودش احساس کرد. سر چرخاند و طلا را با پیراهن نباتی و از جنس اطلسی رو پلهها دید. طلا با ادااطوار قدمی به روی پلهی پایینتر گذاشت. پاهای برهنهاش در صندلهای طلاییرنگش نگاه سلیمسامورایی را دزدید و برای لحظهای در سالن سکوت حاکم شد. سلیمسامورایی فراموش کرد که برای چه کاری به آنجا آمده است. ناگهان غرق در عرق شد؛ انگار او را در تشت پر آبی رها کرده بودند. بیتاب شد و به طرف رقاصه قدم برداشت. طلا لبخند شکرینی به او هدیه داد و مسیر آمده را برگشت و به اتاقش رفت.
سلیمسامورایی دقایقی بعد داخل اتاق شد. به سوی طلا رفت و عطر بدنش زیر بینیاش خزید و قبل از اینکه مست حضور رقاصه شود، نگاهش از پس پردهی توری به مرد جاهلی افتاد که داشت با نقیجوجه در کوچه صحبت میکرد. یکدفعه به یاد آورد که چرا در این وقت روز به کافه آمده است. سراسیمه پرسید:
-بهمون خبر دادن تیمورپلنگ برگشته... اینطرفا آفتابی نشده؟
طلا بدنش لرز خفیفی کرد و روی کاغذ نوشت:
-چند روز قبل اومده بود اینجا… با بیوک صحبت کرد و رفت. خیلی میترسم.
سلیمسامورایی کتش را درآورد و روی صندلی کنار اتاق نشست و گفت:
-فکرشو بنداز دور! گوه میخوره بیاد سراغت.
بعد با اشاره به طلا فهماند لیوانی آب به او بدهد. طلا لیوان پر آبی را به دستش داد و روبهرویش بر لبهی تخت نشست. به قیافهی جدید سلیمسامورایی نگاه کرد. کاغذی بینشان حائل شد. سلیمسامورایی نوشته را خواند:
– این مدل مو و سبیل خیلی بهت میآد. خوشتیپ شدی!
سلیمسامورایی لبخند پتوپهنی بر لبش نشست و گفت:
-مگه نبودیم؟
طلا روی کاغذ دیگری نوشت:
-خوشتیپتر شدی!
-آقا طلبمون کرد و رفتیم پابوسش. خودش ازمون خواست که ریختمون رو آدمیزادی کنیم.
برای مطالعه بیشتر:
ماموریت در دوبی – قسمت هفتاد و هشتم
۵۰ کتابی که قبل از مرگ باید خواند
طلا به علامت نمیفهمم چی میگی تغییر حالتی به چهرهاش داد و سلیمسامورایی سیر تا پیاز سفرش به مشهد را با شور و هیجان تعریف کرد. چشم در چشم طلا، هر جمله را چند بار میگفت. گاهی مطلبی رو به روش دیگری بیان میکرد؛ گویی دلش نمیخواست داستان سفرش تمام شود تا لحظات بیشتری در کنار طلا باشد. هنوز داستان سفر به مشهد تمام نشده بود که صدای بلند نقیجوجه را شنید.
-واسه شب نوشابه کم داریم آقابیوک! از سیاهش بیشتر بخر.
سلیمسامورایی فوری رفت دم پنجره. آن را گشود و قبل از آنکه بیوک سوار ماشین بیوکش شود داد زد:
-وایسا بیوک کاریت داریم.
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
با عجله از کافه خارج شد تا در مورد تیمورپلنگ پرسوجو کند. صاحب کافه گفت:
-چند شب پیش اومده بود کافه و سراغ طلا را میگرفت. به دروغ گفتم عذر شرعی داره و مهمون قبول نمیکنه. گفت که دو سه روزه میره اصفهان. همین شباس که سرو کلهش پیدا بشه. این بار که بیاد هیچ عذر و بهونهای رو قبول نمیکنه. خودت میدونی آقاسلیم… من نمیتونم دیگه حریف این پلنگ بشم.
سلیمسامورایی لبهایش را به هم چفت کرد و گفت:
-خودمون حریفشیم. از امشب، هر شب میآیم تا ببینیم کدوم نامرد جرئت میکونه به طلا چپ نیگا کونه.
سلیمسامورایی آن شب و شب بعدش به کافه آمد؛ اما خبری از تیمورپلنگ نشد. روز سوم از صبح اینطرف و آنطرف زد تا بلکه کاری پیدا کند، اما غیر از شاگرد شوفر شدن و استکانشوئی چایخانه پیشنهادی به او نشد. وقتی به کافه پا گذاشت هم خسته بود و هم دلمرده. از بیوک سراغ تیمورپلنگ را گرفت و او گفت که نیامده است. طلا در حال اجرای برنامهاش بود. سلیمسامورایی دستی برایش تکان داد و به اتاق رفت. کاغذی روی میز توجهش را جلب کرد. آن را برداشت و مشغول خواندن شد.
– با حمایتت لطف بزرگی در حق من و خونوادهم میکنی.
سلیمسامورایی نگاهش را بار دیگر روی نوشتهها چرخاند و گفت:
-تو نجیبی دختر! پاکی!
بعد دستش را گذاشت روی قلبش و گفت:
-مگه این بیصاحاب میذاره که تو رو به حال خودت ول کونیم؟
کاغذ را روی میز گذاشت و با کتوشلوار روی تختخواب دراز کشید. طولی نکشید که چشمهایش گرم شد. با سروصدایی که از بیرون میآمد، اجیر شد. صدای نکره و نخراشیدهای بلند بود:
-تا از وسط شقهت نکردیم بگو اتاق طلا کدوم یکیه.