دکتر نرگس حسینی در کنار حرفه‌ی اصلی‌ خود که پزشکی است، تجربه‌ای بالغ بر  یازده سال در زمینه‌ی نویسندگی داستان دارد. اولین کتاب‌‌های او به نام‌های چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش  از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتاب‌های بعدی ایشان به نام‌های رقص واژه‌ها، شهد و شرنگ و هارای در سال‌های بعد از  انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شده‌ای هم به نام منسی از  انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم  رمان‌های عطر سپید مریم و  بانوی رنگ‌های شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستان‌نویسی در زمینه‌ی داستان‌های اجتماعی در سایت‌های داستان‌نویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمان‌ها،  از داستان‌نویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را  زیر نظر  استاد گران‌قدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینه‌ی استفاده از گویش‌های مختلف در داستان‌هایش برای  نوآوری در  سبک نگارش رمان‌های اجتماعی و  آشنا کردن خواننده‌ با گویش‌های شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .

سلیم سامورایی – قسمت پنجم

سلیم‌سامورایی بتول را چند بار با مادرش زیر بازارچه دیده بود‌. نجابتش را پسندیده بود و قیافه‌ی دختر اوس‌حبیب‌گچ‌مال به دلش نشسته بود. مترصد بود تا جایی ببیندش و به او از دلدادگی‌اش بگوید؛ اما بتول از آن دخترها نبود که وقت‌وبی‌وقت زیر بازارچه دیده شود؛ سنگین‌رنگین بود و خانگی! همین خصلتش، سلیم‌سامورایی را دلداده‌تر می‌کرد. یک بار هم بتول را دم در مسجد دید. لنگ ظهر بود و بازارچه نسبتاً خلوت. سلیم‌سامورایی تا خواست لب از لب باز کند، زن اوس‌حبیب از راه رسید و زبانش قفل شد؛ لذا فقط زل زد به صورت مهتابی بتول و ظهور دو سیب سرخ بر گونه‌هایش. از آن پس تمام فکرش متوجه بتول شد و ذهنش از شیرینی یاد و خیالش لبریز می‌شد. دورادور هوایش را داشت و با دیدنش هیجان‌زده می‌شد. در انتظار روزی بود تا دستِ ‌پُر به همراه مادرش به خواستگاری بتول برود که بخت یاری نکرد.



سلیم‌سامورایی چند بار به صورتش آب زد تا خنکی آن از سوزش داغی که بر دلش گذاشته شده بود، کم کند. وقتی به اتاق برگشت، خدیجه با تعجب، زیرچشمی حرکات پسرش را پایید. سر شام، سلیم‌سامورایی فقط با غذایش بازی کرد و بعد راهی کافه شد. آرزوهای فراموش‌شده مادرش، آینده‌ی صدیقه‌ی بی‌خواستگار و پیشنهاد ایرج صبوحی و بی‌پولی‌اش و عروسی بتول در سرش دوره افتاده بود. دلش خواست آن شب افکاری که مثل خوره به جانش افتاده بودند، را دور بریزد و بهجت خوب بلد بود ذهنش آزاد کند.

پا که به کافه گذاشت، چشمش را به اطراف گرداند. خبری از بهجت‌بندری نبود. پروین‌زغال را دید که سر میز چند جوجه‌فوکولی خوش‌خدمتی می‌کرد. زن که او را دید چشمکی زد و سلیم‌سامورایی با اشاره دست به او فهماند که نزدش برود. پروین‌زغال عشوه‌گرانه به سمتش آمد و گفت:

-سلام آق‌سلیم گل! این ورا؟

سلیم‌سامورایی حال‌و‌حوصله‌ی حرف زدن نداشت و فقط در آن ساعت دنبال جایی بود تا کمی آرام بگیرد. بهجت‌بندری بارها توانسته بود به خوبی آرامش کند. لذا گفت:

-بهجت‌بندری کجاس؟

پروین‌زغال با چشمان گردشده گفت:

-وااا! آق‌سلیم حالت خوشه؟ سلام عرض کردم خدمتت.

سلیم‌سامورایی دومرتبه تکرار کرد:

-گفتم بهجت کدوم گوریه؟

-امشب نیس آق‌سلیم… یعنی چند شبه نیس با دوس‌موسای جعفرجیگرکی رفته…

-آها… پس سرش تو یه آخور دیگه گرمه! شده سرتاپا یه لجن تمام‌عیار و از این دست به اون دست می‌چرخه.

پروین‌زغال لبخند مکش‌مرگ‌مایی زد و گفت:

– رفته شمال!

نگاه سلیم‌سامورایی به دختر جوانی افتاد که پشت میزی در گوشه‌ی کافه، روی یک صندلی نشسته بود و موهای بلند و طلایی‌رنگش تا کمر می‌رسید. دختر دست برد و بطری مقابلش را برداشت و در لیوانی نوشابه ریخت. سلیم‌سامورایی از پروین‌زغال پرسید:

-اون ضعیفه کیه؟ ندیده بودمش!

پروین‌زغال سرش را چرخاند و گفت:

-تازه وارده… بهش می‌گن طلا! رقاصه‌ی جدیده.

سلیم‌سامورایی سری تکان داد و گفت:

-از کجا اومده؟

پروین‌زغال شانه‌اش را به علامت «نمی‌دونم» بالا انداخت‌. سلیم‌سامورایی بهجت‌بندری را از یاد برد و نگاهش را به طلا داد. پروین‌زغال قبل از اینکه نزد مشتری‌هایش بازگردد گفت:

-از روزی که اومده به هیچکی پا نداده… خیلی سگ و بدعنقه! با هیچ‌کسم حرف نزده؛ انگاری لاله!

سلیم‌سامورایی توجهی به حرف او نکرد و به سمتی رفت که زن موطلایی نشسته بود.‌ روبه‌رویش در سکوت ایستاد. نگاهش را دوخت به نیم‌رخ مهتابی و بینی کشیده‌اش که نوکی متمایل به بالا داشت. طلا لیوان خالی نوشابه را روی میز گذاشت و سرش را به طرف سلیم‌سامورایی چرخاند و زل‌زل او را نگاه کرد. پوست مهتابی و چشم‌های عسلی‌رنگ و لب‌های خوش‌فرم و برجسته‌ی طلا چیزی نبود که مردان کافه‌ای به راحتی از آن بگذرند. سلیم‌سامورایی هوس کرد چند ساعتی را با طلا بگذراند و در کنار او اندوهش را، هرچند کوتاه‌مدت، فراموش کند. همان‌طور که دستمال را به دور دستش محکم می‌کرد گفت:

-ما نه بلتیم ناز کسی رو بیکیشیم و نه رو سر ضعیفه عربده‌ می‌کشیم. اومدیم تا یه چند ساعتی از دنیا غافل بیشیم.

طلا رو از سلیم‌سامورایی گرفت و دوباره برای خودش نوشابه در لیوان ریخت. یکی از مردان مست عربده کشید و سرها به سمتش چرخید. چشم‌های مرد مست به روی طلا چرخید. نگاهش پر از شهوت شد و از جا برخاست. سلیم‌سامورایی که از بی‌محلی طلا بهش برخورده بود، گفت:

-اومدی که هیچ… وگرنه می‌ریم سراغ یکی دیگه!

مرد مستِ عربده‌کش با نگاهی بی‌حیا به طرف طلا قدم برداشت. لبخند مشمئزکننده‌ای روی لب داشت و هر لحظه زشتی و دریدگی نگاهش بیشتر می‌شد. طلا به چشمان سلیم‌سامورایی خیره شده بود و دم نمی‌زد؛ اما انگار ته دلش می‌خواست که یک بار دیگر مرد مقابلش نازش را بکشد تا خودش را از شر مرد مستِ عربده‌کش نجات دهد.

‌قیافه‌ی مرد مست کریه بود و صدایش نخراشیده. تلوتلو می‌خورد و عقل و هوشش سر جا نبود. در صورت سلیم‌سامورایی دنیایی از بی‌تفاوتی نشست و به سمت دیگر چرخید و چشم داد به زن‌های کافه‌ای که در حال رفت‌آمد بین مشتری‌ها بودند؛ اما هیچ‌کدام به دلش ننشست.‌ مردِ مست عربده‌کش نزدیک شده بود و با نگاهش رقاصه را داشت می‌خورد. طلا دست از یک‌دندگی و غرور کاذبش برداشت و مانند بره‌ای مطیع از جا برخاست. بطری نوشابه را به دست گرفت و به دنبال سلیم‌سامورایی راه افتاد. سلیم‌سامورایی که صدای تیک‌تیک پاشنه‌های کفش رقاصه را شنید، سرش را چرخاند. نگاهی به قامت بلند طلا انداخت و لبخند پرغروری زد و به سمت پله‌ها رفت.

در اولین پاگرد پله، یک اتاق بود که در آن تخت دونفره، میزی آهنی و پنجره‌ای با پرده‌ای از پارچه‌ی اطلسی، به رنگ آبی آسمانی دیده می‌شد. قالی رنگ‌ورورفته‌ای کف اتاق پهن بود و صندلی‌ای چوبی در کنار میز قرار داشت. سلیم‌سامورایی جلوتر از طلا، بدون آنکه کفشش را در آورد، وارد اتاق شد. خودش را به پشت و روی تخت انداخت و یک پایش را به روی پای دیگرش گذاشت. چشم‌هایش را به سقف چسباند و حرفی زند. طلا آهسته و بی‌صدا وارد اتاق شد و کفش‌هایش را درآورد وکنار دیوار جفت کرد و بعد روی صندلی نشست. نه حرفی زد و نه نگاهی به سلیم‌سامورایی انداخت. سلیم‌سامورایی زیر چشمی اندام کشیده و کمر باریک طلا را از نظر گذراند. بعد ‌نگاهی به صورت مهتابی و لب‌های به هم چفت‌شده‌اش کرد و گفت:

-اهل کوجایی؟

طلا جوابی نداد. دست برد به سمت یقه‌اش و آخرین دکمه‌ی بلوزش را بست که سلیم‌سامورایی پوزخندی زد و گفت:

– امشب خیلی داغونیم! فعلاً حس‌وحال جنگ‌ودعوا نداریم… نمی‌خواد ادااصول درآری.

بعد نگاهی به چشم‌های ترسیده‌ی طلا انداخت و از دلش گذشت نگاه زن نه بی‌حیایی دارد و نه دریدگی!

آهی کشید و گفت:

-شل کن[1]… فعلاً کاری به کارت نداریم.

[1] راحت باش