استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
دکتر نرگس حسینی در کنار حرفهی اصلی خود که پزشکی است، تجربهای بالغ بر یازده سال در زمینهی نویسندگی داستان دارد. اولین کتابهای او به نامهای چیکسای، دنیا را به پایت خواهم ریخت و ماهرخ و ققنوس در سال ۱۳۹۷ ه.ش از انتشارات درج سخن چاپ شد. کتابهای بعدی ایشان به نامهای رقص واژهها، شهد و شرنگ و هارای در سالهای بعد از انتشارات صدای معاصر چاپ شده است. رمان چاپ شدهای هم به نام منسی از انتشارات علی دارد. در حال حاضر هم رمانهای عطر سپید مریم و بانوی رنگهای شکوفان او در نوبت چاپ در دو انتشارات دیگر هستند. نرگس حسینی فعالیت خود را در داستاننویسی در زمینهی داستانهای اجتماعی در سایتهای داستاننویسی و وبلاگ شخصی شروع کرد. بعد از چاپ اولین رمانها، از داستاننویسی در فضای مجازی فاصله می گیرد و رمان هارای را زیر نظر استاد گرانقدر دکتر محسن مشایخی، دکترای ادبیات، می نویسد که این داستان دری می شود برای فعالیت او در زمینهی استفاده از گویشهای مختلف در داستانهایش برای نوآوری در سبک نگارش رمانهای اجتماعی و آشنا کردن خواننده با گویشهای شیرینی که در ایران عزیز داریم. رمان سلیم سامورایی یکی از داستان های بسیار جالب و خواندنی خانم دکتر نرگس حسینی است که برای اولین بار در پلاک۵۲ به دوستداران داستان های پارسی تقدیم می شود .
داستان دنباله دار سلیم سامورایی – قسمت سی و دوم
****
فرخنده چادرش را جلوی صورتش کشید و آرام گریست. سلیمسامورایی رو به پنجره ایستاد و به دل سیاه شب زل زد. دقایقی بعد نعیمهخانم با سینی چای آمد و پشت سرش آقافرج پا به اتاق گذاشت. صورتش خیس بود و چشمانش تا حدودی به حالت عادی برگشته بود.
سلیمسامورایی روی کناره نشست و آقافرج روی تشکچهی مقابلش جا گرفت وگفت:
– اگه اینطوری که خواهرم میگه شما نگهدارش…
سلیمسامورایی چشم درشت کرد و کلام اقافرج را قطع کرد:
-یعنی شوما شک داری به گفتههای آبجیت؟ درسته تو جیبمون چیزی نداریم، ولی ذاتمون پره از غیرت ومردونگی!
آقافرج با لحنی آمیخته از خجالت و سپاس گفت:
– فکر بد نکن… منظورم خدایی نکرده تهمت و توهین به شما نبود… خواستم بگم حالا که نگهدار آبجیم بودی، خدا خونوادهت رو برات نگه داره. دست علی یارت باشه.
هنوز سلیمسامورایی استکان چاییاش خالی نشده بود که نعیمهخانم این بار با سینی وارد اتاق شد. سفره را پهن کرد. ظرف سبزی و ترشی را روی آن گذاشت. از داخل ماهیتابه گوشتهای قورمهی داغ را داخل بشقابها کشید و روی سفره قرار داد و رو به مهمانهایش گفت:
-بفرمایید تا از دهن نیفتاده.
فرخنده کنار سفره نشست. سلیمسامورایی تعلل کرد و آقافرج رو به او گفت:
-تعارف نکن…
سلیمسامورایی با خجالت گفت:
-باس ببخشید آقافرج… میخواستیم آبجیفرخندهخانوم رو صحیح و سالم دستتون برسونیم که نصفهشبی مزاحم شدیم.
آقافرج که مهر سلیمسامورایی به دلش نشسته بود گفت:
-شما خیلی به گردن ما حق داری آقاسلیم… حالا حالاها پیش مایی. فردا صبح همگی راهی خونهی بابام میشیم.
-ما دیگه مزاح شوما نمیشیم.
نگاهی به صورت غمگرفتهی فرخنده کرد و با نارضایتی گفت:
-ما برمیگردیم تهرون…
نعیمهخانم که چشمش بین نگاههای فرخنده و سلیمسامورایی میدوید و حرف دلشان را از چشمهاشان میخواند رو به سلیمسامورایی گفت:
-تعارف نکن آقاسلیم …
سلیمسامورایی چند لقمهای شام خورد و با راهنمایی آقافرج به اتاقی رفت که برایش رختخواب پهن شده بود.
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
****
چند ساعتی از طلوع آفتاب گذشته بود. سلیمسامورایی مشتی دیگر از آب سرد حوض به صورتش زد. خواب از چشمانش پرید و حالش جا آمد. زیر لب دعایی خواند و چشمش به چند جوجه افتاد که تلوتلوخوران در باغچه کوچک میان حیاط به دنبال مادرشان بودند و دانه میچیدند. پسری پنج یا شایدم شش ساله با تکه چوبی به دنبال مرغ و جوجهها کیشکیشگویان دور باغچه میگشت.
برای مطالعه بیشتر:
۸ کتاب برتر درباره چهرههای سیاسی ایران
ماجرای آگهی یادبود محرمعلی خان سانسورچی
سلیمسامورایی به اتاق بازگشت و از پشت پنجره به آسمان گرفته و نیمهابری نگاه کرد و احساس کرد چقدر دلش امروز شبیه آسمان است. در اتاق با صدای جیرجیر ضعیفی باز شد. سرش را چرخاند و نگاهش در فرخنده و لباسهای محلیاش محو شد. یک آن مزهی تمام قندهای نخوردهی عالم زیر زبانش آمد و بیخیالِ بیوفایی روزگار شد.
فرخنده با لبخند تودلبرویی و گفت:
-آقاداداشم گفت ماشینی واسه رفتن به روستا پیدا نکرده… باید بریم لب جاده تا ماشین گیرمون بیاد.
سلیمسامورایی با صدایی که تهش غمی عمیق بود گفت:
-ما بایس برگردیم تهرون…. هرچی فرک میکنیم، صلاح نیس با شوما بیایم.
فرخنده با نارضایتی گفت:
-دلت رو زدم آقاسلیم؟
-نگو این حرفو فرخندهخانوم… هرچی بیشتر پیش شوما باشیم دل کندنمون سختتر میشه.
پلاک۵۲ را در تلگرام دنبال کنید
-پس چرا میخوای بری؟
-بعیده کدخدا به خواستهی دل ما راه بیاد. گفتیم که ما از سر شوما نیستیم.
صدایی از پشت سرشان شنیدند:
-کی بهتر از شما آقاسلیم؟ اگه فرخنده جونش رو واسه شما بده، بازم نمیتونه لطفی که در حقش کردی رو جبران کنه. من زنم و میفهمم بیآبرویی و بیعفتی یک زن یعنی چی. شما از فرخنده خواستگاری کن، منم تا جایی که بتونم آقافرج رو آماده میکنم تا باباش رو راضی کنه؛ هرچند بعیده کدخدا وقتی از فداکاری شما باخبر بشه با ازدواجتون مخالفت کنه.
فرخنده پوزخندی زد و گفت:
-حالا نه که خواستگارها پشت سرهم قطار شدن دم در خونهی بابام که جای مخالفت هم داشته باشه؟ کی باور میکنه که یک دختر گمشده سالم و پاک باشه؟
نعیمهخانم به فرخنده توپید:
– خودت رو دست کم نگیر دختر!