این روایت با احترام تمام به شادروان ایرج پزشکزاد پیشکش می شود:

دایی جان سرهنگ گفت:

به قول شازده اسدالله مومنت مومنت. شنیدم آقای پزشکزاد همین الان هاست که برسند اینجا.

بهتره از آقای دوستعلی خواهش کنیم برود دم در بایستد تا جناب پزشکزاد تشریف فرما شد هلهله برپا کند که ما هم برویم پیشوازشان.

ایرج پزشکزاد

مش قاسم سینی چای را گذاشت روی میز و گفت:

آقا دروغ چرا؟ تا قبر آآآآ… ما در غیاث آباد یک شادروانی داشتیم که عاشق مراسم تدفین و سوگواری بود و از قضا…

دایی جان از آن اتاق فریاد کشید: قااااسم. خفه شو.

این طنز را با صدای نویسنده گوش کنید :


بعد سراسیمه آمد توی اتاق و گفت: باید فکری کنیم. می ترسم انگلیسها بو ببرند و جناب پزشکزاد را را که خالق اصلی تئوری کار کار انگلیس‎ها است، بربایند.

مطالعه کنید : کار، کار انگلیسی ها است

دوستعلی جواب داد:

آقا به نظرم کاری به این کارها نداشته باشیم بهتر است. انگلیسها هم ندانند، خود ایشان که می داند که انگلیسها به خاطر بی دینی شان در امور غیر دنیوی ورود نمی کنند»


دایی جان گفت:

تو هم از وقتی عزیزالسلطنه کارد به دست عضو شریفت را برید دیگر بزدل شده ای و از آن به بعد بویی از سیاست نبردی.

آقاجان گفت:

حالا واقعا دیر نکرده اند؟ از آن دنیا تا این دنیا که نباید این قدر طول بکشد.

در زدند.

عزیزالسلطنه گفت:

انگاری آمدند. پوری فشفشو دوان دوان رفت در را باز کرد. بعد با صدای بلند گفت: شیرعلی آمده. جناب پزشکزاد نیستند.

شیرعلی قصاب وارد حیاط شد و گفت:

سلام عرض کردم خدمتتان. شنیدم در همدان صدای مهیبی شنیده شده . همشیره طاهره هم در کردستان صدا را شنیده. گفتم بیام اینجا سلامی عرض کنم و از شما بپرسم می دانید منشا صدا چه بوده؟

دایی جان فورا از جایش بلند شد و به مش قاسم گفت:

برویم.

بعد هم این شعر را خواند:

سر ناکسان را برافراشتن‌؛ وز ایشان‌ امید‌ بهی داشتن‌؛ سر رشته‌ی خویش گم کردن است‌؛ به جیب اندرون مار پروردن است

دایی جان سرهنگ اما جلوی ایشان را گرفت و گفت:

خان داداش شما کمی تامل کنید. سر آن قضایا هم بعدها فهمیدیم منشا صدا آشنای نزدیک نبوده. نگذارید روح مرحوم آقا بزرگ در گور بلرزد. در اوضاع کنونی این خانواده بیشتر از همیشه به اتحاد نیاز دارد.

مش قاسم گفت:

اتفاقا اگر خاطرتان باشد در نبرد کازرون آن افسر ناتوی انگلیسی یک صدای مشکوکی درآورد که بیاندازد گردن سردار هیبت الله خان ما. خیلی هم بدبو بود. گفتند یک راسوی نابکاری را از شوروی اجیر کرده بودند برای همین کار.

نایب تیمور خان ناگهان از جایش بلند شد و گفت:

پس شما می فرمایید این بار هم دست انگلوفیلها و روسوفیل ها با هم در این کار است؟ زود تند سریع جواب بده مجسمه بلاهت!

آقاجان گفت:

من پیشنهاد می کنم تا فرصت هست و سر و کله آقای پزشکزاد پیدا نشده، مثل همان سری که سر قضیه ی صدای مشکوک، شمسعلی میرزا قبول مسئولیت کرد اینبار شما شازده اسدالله را در آن دنیا مامور کنید برود ته توی قضیه را در بیاورد ببیند این صداهای مشکوک اخیر در کشور منشا انسانی دارد، منشا غیر انسانی دارد یا اصلا شاید ناشی از خطای انسانی است.

نایب تیمور خان گفت:

پیشنهاد خوبی است. فقط یک مشکل کوچک دارد که جناب شازده اسدالله الان سالها در سفر سانفرانسیسکو به سر می برد و نمی تواند در این خصوص کمک شایانی ارائه نماید.

دایی جان گفت:

این اسدالله میرزا هم همه چیزش را فدای سانفراسیسکو رفتنش کرده. چرا هیچ کس فکر آبروی خاندان ما نیست؟ چرا کسی…

تلفن زنگ زد. مادر تلفن را برداشت. چند لحظه بعد با عصبانیت گفت:

مزاحم نشو نکبت ایکبیری… اه

نایب تیمور خان پرسید چی گفت؟

مادر گفت:

مزاحم بود میگه مرحوم آقابزرگ دور از جانشان در همدان با مارلین دیتریش آبگوشت بزباش خورده و …

دایی جان گفت: ای وای خواااهر. چرا قطع کردی پس؟ این اسم رمز رابط آلمانها با من بود.

دایی جان سرهنگ گفت:

صدای مشکوک همدان کم بود تلفن مشکوک هم به آن اضافه شد.

آقاجان خندید و گفت:

اگر روسیه و انگلیس هم بی خیال ما شوند ، این مارلین دیتریش دست از سر کچل مملکت ما بر نمی دارد. آقا به نظرم موقع صرف آبگوشت بزباش لوبیاهایش را جدا کنید و نخورید بهتر است. این ها می خواهند غذای نفاخ به خوردتان بدهند و بعد اعلام کنند منشا صدای مشکوک همدان شما بوده اید.

دایی جان سری به تایید تکان داد و رفت تا هروقت جناب پزشکزاد از راه رسید به استقبالش برود.