استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
اولین ساعات بامداد روز ۱۶ ژوئیه ۱۹۴۵ بود و رابرت اوپنهایمر در مرکز کنترل، در پناهگاهی بتونی در انتظار لحظهای بود که دنیا را برای همیشه تغییر میداد. حدود ۱۰ کیلومتر آن طرفتر در شنزارهای صحرای جورنادا دل موئرتو در ایالت نیومکزیکو اولین آزمایش بمب هستهای جهان با اسم رمز «ترینیتی» در حال انجام بود.
اوپنهایمر تجسم فرسودگی عصبی بود. او همیشه لاغر و ترکهای بود اما بعد از سه سال مدیریت «پروژه Y» -شاخه علمی پروژه منهتن برای طراحی و ساخت بمب- وزنش به ۵۲ کیلوگرم رسیده بود. با ۱۷۸ سانتیمتر قد، تنها پوست و استخوانی از او مانده بود. چهار ساعت در روز میخوابید و اضطراب و سرفههای دود سیگار او را بیخواب کرده بود.
آن روز در سال ۱۹۴۵ یکی از حساسترین و حیاتیترین برهههای زندگی اوپنهایمر بود که کای بِرد و مارتین جی شروین در کتاب زندگینامه او با نام «پرومته آمریکایی» توصیف کردهاند. این کتاب مبنای فیلم جدید «اوپنهایمر» ساخته کریستوفر نولان است که این روزها به اکران در آمده است.
آن طور که برد و شروین نوشتهاند، در آخرین لحظات شمارش معکوس پیش از آزمایش، یکی از ژنرالهای ارتش آمریکا حال و روز اوپنهایمر در پناهگاه را این طور توصیف کرده است: «دکتر اوپنهایمر در لحظات آخر به شدت نگران و عصبی شده بود. نفسش به سختی بالا میآمد.»
پلاک۵۲ را در اینستاگرام دنبال کنید
انفجار که رخ داد، نورش خورشید را تحتالشعاع قرار داد. با نیروی مخربی معادل ۲۱ هزار تن تیانتی، بزرگترین انفجاری بود که بشر تا آن زمان به چشم دیده بود. پسلرزههای آن تا ۱۶۰ کیلومتر دورتر از محل آزمایش احساس شد. با صدای غرشی که فضا را در بر گرفت و ابر قارچی که به آسمان برخاست، اوپنهایمر بالاخره نفس راحتی کشید و «تسکینی فرای تصور» یافت. چند دقیقه بعد دوست و همکارش ایزیدور رابی از دور او را دید: «هرگز قدم برداشتنش را فراموش نمیکنم. هرگز فراموش نمیکنم که چگونه از ماشین پیاده شد… انگار از دوئلی بزرگ برگشته بود… با غرور قدم برمیداشت. کار خودش را کرده بود.»
اوپنهامیر در مصاحبهای در سالهای ۱۹۶۰، ابعادی تازه از احساساتش در آن زمان رو کرد. او گفت که لحظاتی بعد از انفجار، سطری از متن هندوی بهاگاواد گیتا به ذهنش خطور کرد که میگفت «اکنون من خود مرگ شدهام، ویرانگر دنیاها.»
دوستانش میگفتند که بعد از آزمایش اتمی روز به روز افسردهتر میشد. یکی از آنها به یاد میآورد که «در دو هفته بعد از آزمایش رابرت خیلی ساکت و متفکر بود، چون میدانست چه اتفاقی قرار است بیفتد». یک روز صبح صدای او شنیده میشد که با لحنی تاسفبار (اما با نگاهی از بالا به پایین) برای سرنوشت ژاپنیها اظهار ناراحتی میکرد. تنها چند روز بعد باز به همان حالت ناآرام، متمرکز و موشکافانهاش برگشت.
در جلسه با همکاران نظامیاش به نظر میآمد تاسف و ناراحتی برای ژاپنیها را به کل فراموش کرده است. به نوشته برد و شروین، به جای آن روی این موضوع تمرکز کرده بود که شرایط مناسب برای انداختن بمب تا چه حد اهمیت دارد: «البته که نباید در باران یا مه بمب را رها کنند… انفجار نباید در ارتفاع خیلی بالا رخ بدهد. اعداد و ارقام آن خیلی دقیق محاسبه شده است. نباید ارتفاع بیشتر شود چون در این صورت قدرت تخریب آن پایین میآید.» وقتی تنها چند هفته بعد از آزمایش ترینیتی، خبر موفقیت بمباران اتمی هیروشیما و ناگازاکی را در جمع همکارانش اعلام کرد، یکی از آنها متوجه حرکات اوپنهایمر شد: «دستانش را به هم قفل کرده بود و روی سرش تکان میداد، درست مثل مشتزن برندهای که جایزهاش را گرفته بود.» تشویق حضار «کر کننده بود».
اوپنهایمر در قلب احساسات و اندیشه پروژه منهتن قرار داشت. او بیش از هر فرد دیگری در تحقق بخشیدن به ساخت بمب نقش داشت. جرمی برنشتاین که بعد از جنگ با او کار کرده بود، باور داشت که هیچ کس دیگری نمیتوانست این کار را انجام دهد. در زندگینامه او به نام «چهرهای از یک معما» نوشته است «من معتقدم که اگر اوپنهایمر مدیر لوس آلاموس نبود، جنگ جهانی دوم -خوب یا بد- بدون به کار بردن سلاح هستهای تمام میشد.»
واکنشهای متفاوتی که از اوپنهایمر بعد از دیدن نتیجه کارش نقل شده کاملا گیجکننده است؛ تازه اگر از سرعت تغییر میان این حس و حالها در او بگذریم. تصور جا دادن ترکیبی از شکنندگی عصبی، جاهطلبی، خودنمایی و اندوهی سهمگین در یک فرد کار آسانی نیست، مخصوصا زمانی که آن فرد نقشی حیاتی در همان پروژهای داشته که آن باعث همه این واکنشها و احساسات شده است.
برد و شروین هم اوپنهایمر را یک «معما» توصیف کردهاند: «یک فیزیکدان نظری که ویژگیهای کاریزماتیک رهبری بزرگ را نمایش میداد، یک زیباییپرست که مظهر تناقض بود.» یک دانشمند، اما در عین حال آن طور که یکی دیگر از دوستانش او را توصیف کرده «یک شعبدهباز درجه یک قوه تخیل».
فیلم اوپنهایمر بر اساس کتاب برنده پولیتزر «پرومته آمریکایی» تهیه شده است. نقش اوپنهایمر را کیلیان مورفی بازی میکند. چندین چهره واقعی دیگر هم در فیلم ترسیم شدهاند، مثل لزلی گرووز (با بازی مت دیمون)، ژنرالی که اوپنهایمر را استخدام کرد و همین طور افرادی از زندگی شخصی این دانشمند از جمله جین تتلاک (با بازی فلورنس پیو)، روانپزشکی که در دهه ۱۹۳۰ با اوپنهامیر رابطه داشت، و همسرش کیتی اوپنهایمر (با بازی امیلی بلانت).
بر اساس روایت برد و شروین، تناقضهای شخصیتی اوپنهایمر -ویژگیهایی که هم دوستان و هم نویسندگان زندگینامههای او را برای توصیفش با مشکل روبرو کرده- در همان سالهای ابتدایی زندگیاش هم دیده میشود. او سال ۱۹۰۴ در شهر نیویورک به دنیا آمد و والدینش جزو اولین نسل مهاجران یهودی آلمانی بودند که با تجارت پارچه پولدار شده بودند. در آپارتمانی بزرگ در آپر وست ساید منهتن با سه خدمتکار و یک راننده زندگی میکردند و آثار هنری اروپایی دیوارهای خانهشان را پوشانده بود.
به گفته دوستان کودکیاش با وجود زندگی پر ناز و نعمت، بچه لوسی نبود و دست و دلباز بود. جین دیدیشایم، یکی از دوستان مدرسهاش به یاد میآورد که در کودکی «خیلی نحیف، خیلی لپگلی و خیلی خجالتی» اما در عین حال «بسیار باهوش» بود. او میگوید «خیلی زود همه میفهمیدند که با بقیه متفاوت و از همه سر است.»
در ۹ سالگی به زبان یونانی و لاتین فلسفه میخواند و شیفته علوم مربوط به مواد معدنی و کانیشناسی بود. به سنترال پارک نیویورک میرفت و برای باشگاه کانیشناسان نیویورک درباره یافتههایش نامه مینوشت. نامههایش به قدری درست و حسابی بود که باشگاه فکر کرد او یک آدم بزرگسال است و برای سخنرانی دعوتش کرد. از دید برد و شروین وجه اندیشمند او نقش زیادی در انزوای اوپنهامیر جوان داشت. یکی از دوستانش میگوید «معمولا ذهنش کاملا مشغول کاری بود که میکرد یا فکری که در سرش داشت.» او هیچ علاقهای به برآوردن انتظاراتی که جنسیتش از او ایجاد میکرد نداشت. آن طور که یکی از بستگانش گفته علاقهای به ورزش و «کتککاریهای همسن و سالهایش» نداشت و «غالبا به خاطر این که مثل بقیه نبود، مسخرهاش میکردند.» اما پدر و مادرش به نبوغ او باور داشتند.
اوپن�