استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
خاطرات کودکی من
رضا حسین پور
مش ولی اله، بقال خوش کردار و پیر، محله ی ما بود که به بیست خانوار، دور و برش جنس به نسیه می فروخت. سلطان خانم ، خانومش بود، خوشگل و خوش قد و بالا و خیلی کم سن و سال تر از شوهرش، اما ساده، نجیب و واقعن وفادار.
تابستان ها ،شب که می شد، روی سکوی جلوی مغازه اشان چادری می کشیدند و راحت می خوابیدند. اما ، زمستان ها، توی دکان، پشتِ پیش خوان زیر یک کرسیِ کوچک و گرم تا صبح، سر به سرِ هم می گذاشتند و کیف می کردند. بچه دار هم نمی شدند. اما همیشه خوش روزگار بودند و سر حال.
اما، امان از روزگارِ کج رفتار …
مشتی مریض شد و به سرطان مبتلا ولی با این حال هیچ کس بد خلقی از آن ها ندید. قدیما توی شابدوالعظیم فقط یک دکتر بود که بهش می گفتند حکیم، که تو خونه خودش مریض ها رو درمون می کرد که، اون هم، زیرِ جُلَکی به سلطان خانم گفته بود که:
کار از کار گذشته ….
مردمِ محل هم، کاری ازشون بر نمی اومد جز دعا و دوا های خاله خان باجی ها.
مش ولی اله، دراز به دراز خوابیده بود. رنگِ صورتش شده بود عینوهو، زن هایی که سفیداب به صورتشون می مالن. تا منو دید خواست بخنده اما نتونست!
غروب یک روز، وقتی کلاغ ها از توی سرخی آسمون می آمدند، تا به خونه هاشون برن، من مثلِ همیشه بالای درخت جلوی خونمون بودم و داشتم توت نوشِ جان می کردم، که دیدم، خانم سلطان، آمد در خونه ما و شروع کرد با ننه جون پچ و پچ کردن و هی یواشکی با گوشه ی چارقد سفیدش اشک هاشو پاک می کرد و کَله اش رو این ور و انور می کرد و گاهی از اون پایین به من اشاره می کرد. دلم هُری ریخت پایین ، چون می دونستم نقشه ای در کاره.
تماشا کنید :
هر کسی یا روز میمیرد یا شب، من شبانه روز
ننه جون رو کرد به من و گفت :
کارد به اون شکمت بخوره که سیرو مونی نداری، به پر پایین کارت دارم.
با خودم گفتم .. بفرما ، بیچاره شدی دوباره دام، دام.
وقتی منو تو بغلش گرفت و با دست های نرمش سرِ کچلمو نوازش می کرد، فهمیدم فکرم درست از آب در اومد.
گفت : نمی خای حالی از مش ولی اله بپرسی؟
گفتم به من چه.
گوشم رو گرفت و گفت ای بی غیرت با سلطان خانم برو، مثل یه بچه آدم احوال پرسی کن.
خانم سلطان وقتی منو کشان کشان بر بالین مش ولی می برد، التماس می کرد که:
سید، دستم به دامنت.
گفتم یعنی چی، من که دامن ندارم.
- تماشا کنید :معرفی فیلم |شام آخر (۱۳۸۰)
گفت می دونم و منو برد توی دکان که مش ولی اله، دراز به دراز خوابیده بود. رنگِ صورتش شده بود عینوهو، زن هایی که سفیداب به صورتشون می مالن. تا منو دید خواست بخنده اما نتونست، من ترسیدم فقط دهنِ نصفه باز شده ی بی دندونشو دیدم و دوباره تِلِپی افتاد سرِ جاش.
خانم سلطان منو نشوند پیش مش ولی اله و گفت:
نترس، تو، سیدِی، اولادِ پیغمبری.
گفتم خُب به من چه.
گفت: دلت می خواد که مشتی خوب بشه؟
گفتم: بله که می خوام.
گفت: باریکلا، حالا آب دهنتو بمال به صورت مشتی.
گفتم : چه جوری؟
گفت: هر جوری دوست داری.
آبِ دهنم لامصب خشک شده بود، اما وقتی یک آب نبات کِشی و یک خروس قندی به من داد، آبِ دهنم راه افتاد.
بالاخره بهر جون کَندنی بود رفتم جلو، باید تف می کردم تو صورت مشتی. خجالت کشیدم، خدایا عجب گیری افتادیم ها. خانم سلطان گفت:
اون جوری نه، آبِ دهنتو بنداز کف دستت بمال تو پیشونیش.
کار راحت تر شد. هر چی آب توی دهنم بود جمع کردم و تُفِ محکمی کردم تو دستم و جانانه مالیدم توی سر و صورتِ مشتیِ بخت برگشته، بعد جنگی، پا شدم و مثل فشنگ ، در رفتم.
شگفتا، حال مشتی خوب شد و فردا بلند شد و نشست.
آوازه ی این ماجرا همه جا پیچید و من که تا دیروز کسی پِهن بارم نمی کرد، شدم آقا سید و گُل سَر سَبَدِ نه فقط بچه ها، بلکه آدمی شدم و مورد احترام همه و به خصوص خانم ها که آرزو داشتن که ماچی از لُپَکانم بکنند تا اون دنیا جلوی جدم رو سفید باشند.
من زرنگ تر از اونی بودم، که دمبم به تله بیُفته. چون اگر قرار بود آبِ دهن من که دایم به این و اون فحش می دادم، کار ساز باشه، هر تُفی که تا حالا به اینجا و آنجا انداخته بودم باید جاش یا گُلی سبز می شد!
من هم از خدا خواسته به خصوص حالا که عزیز کرده ننه جانم هم شده بودم. یک هفته نگذشته بود، که مش ولی اله، مُرد. خلاص …
حالا دلم می خواد بدونم که شما دنباله ماجرا رو چه جوری می بینی؟
خودم برات میگم. عزیزم که تو باشی من فکر می کردم لعنت به این شانس، با مردنِ مشتی، بختِ من هم کور شد، اما نه، همه می گفتند:
تُفِ من کارِ خودش رو کرد و بر منکرش لعنت می فرستادند، می گفتند:
عمر دستِ خداست.
جونم برات بگه که، من شدم سیدِ اولاد پیغمبر که، آب دهنم باعث شفای همه ی مریضی هاست. مشهور شدم، محبوب همه شدم و داوطلب، فروان پیدا کردم. اما، من زرنگ تر از اونی بودم، که دمبم به تله بیُفته. چون اگر قرار بود آبِ دهن من که دایم به این و اون فحش می دادم، کار ساز باشه، هر تُفی که تا حالا به اینجا و آنجا انداخته بودم باید جاش یا گُلی سبز می شد، یا طلا و جواهر از زمین می رویید، این ها به کنار لااقل باعث می شد که چهار تا شوید روی سرِ خودم پیدا می شد تا فُکُلی بشم و به تونم جلوی دختر ها قُمپُزی در کنم .اما نشد که نشد …
عزیزِ دلم، اگر مردم اون زمان ساده و خوش باور بودند حرفی نیست، من در عجبم که مردم امروزِ ما چرا نمی خواهند بدانند که، دنیایی که اساسش به آبِ دهانی بند است با تُفی بر باد است… همین