استفاده از مطالب، تصویرسازی ها، عکس ها، فیلم ها و پادکست ها با ذکر منبع و لینک مستقیم به وب سایت پلاك 52 بلامانع است.
آقای خداوِردیِ بی مروت از زنگ اول تا حالا کُلی گچ های مَش فیاض رو حروم کرده تا هزار تا تکلیفِ عید برای ما رویِ تختهِ سیاه که حالا سفیدِ سفید شده بنویسه. اینم شد عید؟ کُفری میشم از مدرسه دِ درو. می رَم به طرفِ چاه میرزا آغاسی، میخوام برم توی چاه سَری به لونه ی گنجیشک هام بزنم ببینم تخم گذاشتن یا نه؟ وقتی از چاه خودمو میکشم بالا، عین اله گدا رو میبینم که دستشو دراز کرده تا کمکم کنه. میگم: برو عمو کشکِتو بِساب. زبونش میگیره. میگه: بَبَبچه اگه بیفتی تَهِ چاه، می می میری ها .جوابشو نمیدم. میگه: انگار پَپَپَکری ها! میگم به تو چه؟
با صدای نویسنده گوش دهید.
سرِ راهم به خونه، میشینم لبِ جوبِ آب. سبزه ها و گل های سفید و آبیِ ریز، زیرِ آفتاب کِیف میکنن. زانو می زنم سرمو میکنم توی آب. دوست دارم اینطوری آب بخورم. پرنده های رویِ درختِ بید که تازه برگ هاشون سبز شده غوغا میکنن. دو تا لَک لَک توی آسمونِ آبی، جفتِ هم دارن پرواز میکنن، به نظرم دارن میرن سراغِ خونه ی پارسالیشون که نُکِ منارِ شابدوالعظیمه. وقتی واردِ دالونِ خونمون میشم، چِلچِله ها از در میزنن بیرون، اومدن تا توی لونه ی قبلیشون که، چسبیده به تیر های سقف تخم بذارن .
توی حیاطِ دراَندَشتمون دوتا اتاقِ آفتابگیره که همه بهش میگن پنج دری. مالِ بابا جون وننه جونه. پایینش آب انباره و زیر زمین. این وَرِ حیاط یه اتاقِ تاریکه که مالِ دایی حَسنه. بغلش از سه تا پله باید بری بالا تا بِرَسی به یه اتاقِ باریک و دراز که اینورش صندوق خونه اس و اون سَمتش اتاقِ ماست با یه پنجره که توی حیاط باز میشه.
مَش مختارِ مازندرونی مشغول دوختنِ تشک هایی که چند روزِ پیش، تمام دل و روده اشون رو ریخته بود بیرون و با کمونِ حلاجیش پنبه هاشونو آش و لاش کرده بود. میگم :اوسا خدا قوت. میگه: سلامتی داشته باشی ریکا جان ..فهمیدم خودشو خوب ساخته چون، نه دماغش آویزون بود و نه اخم هاش توی هم .
مجموعه داستان های هزار و یک روز:
قسمت سوم : ناز نازی بودن هم عالَمی داره
دورتا دورِ حیاط روی طنابی که مادرم بسته، پرده ها و پشتِ دری ها و هزار تا رخت و لباسِ شسته شده آویزون بود. شیشه های اتاق ها از تمیزی برق میزنن .
هر کسی رو میبینی یا درحالِ شَستن و روفتن و کوفتنه یا، مثلِ مورچه هایی که تویِ خونشون آب افتاده باشه، اینور و اون ور توی هم می لولن .
منم حمالِ مُفتکیِ این واون شده ام. اوهوی تَنِ لَش بدو برو خاک بیار چاله ی کرسی رو پُر کن. گِلِ گیوه ها رو خوب بکوب، دوغابش بمال به دیوارا. بی غیرت! برو کمکِ غیبلی آب حوض رو خالی کن. ورپریده کجایی؟ برو طویله به گاوا بِرس. خوش به حالِ گوساله ای که تازه به دنیا اومده همه ناز و نوازشش میکنن اما، من چی ؟هیچ چی.
یه قالی داریم دوازده متری که، جهیزیه مادرم بوده وقتی کُرسی می ذاریم لوله اش میکنیم می ذاریم گوشه اتاق. حالا میخوان بشورنش، اما افتادن تو هَچَل، که: کجا بشورنش؟ کجا خُشکش کُنُن؟ اما مخِ بابام که گاه گاهی به کار می افتاد این دفعه هم یهویی چاره کارو پیدا میکنه.. یه روز که همه ی اهلِ خونه رفته بودن حموم. گفت: اوهی بچه، امروز مدرسه بی مدرسه. منم از همه جا غافل همون خری شدم که منتظره هُش بود. گفت :
تو، حرف های منو، بهتر میفهمی.
گفتم: من؟
زد پسِ گردنم و گفت:
زِر نزن بدو برو قیچی ننه ات رو بیار. جَلدی براش حاضر کردم. قالی رو پهن کردیمو دو تایی افتادیم به جونش و چهار تیکه اش کردیم. بعد انگار که شاخ دیوِ سفید رو شکسته باشه گفت: حالا، هم شُستَنِش راحته هم، زمستونا مجبور نیستیم بذاریمش گوشه اتاق. این طوری بهتر نشد؟
گفتم:
جواب ننه رو چی میدی؟
گفت: بی خیال.
بعد کلاهِ لَگنیشو گذاشت سرش، جلویِ آیینه توی تاقچه، سبیلش تاب داد، ابروهاشو بالا و پایین انداخت و دست کرد توی جیبش. پولهاشو در آورد فکر کردم می خواد مزدمو بده. شِمردشون و بَرِشون گردوند سر جای اولش، یه چشمک تحویلم داد و گفت دارم میرم قم، زیارت . دلواپس نشین ها. بعد فِلِنگو بست و زد به چاک…
از عاقبت کار ترسیدم. بابامو قم؟ زیارت؟ پریدم توی کوچه. مثل فِشنگ خودم رسوندم به حموم زنونه، از پله ها رفتم پایین، داشتم خودمو میرسوندم به گرم خونه که زن ها همه لُخت و پَتی انگار که جِن دیده باشن جیغ و ویغشون بلند شد. زن اوسا مثل بَختَک با یه دستش گلومو چسبید و با اون دستش کوبید توی مَلاجمو داد زد: آی نَره غول، کجا؟ نَنَه سکینه ی دلاک هم که تا پارسال هزار دفعه منو کیسه کشیده بود پرید وسط و دست هاشو چنان چسبوند جلوی صورتم که نزدیک بود چشم هام از کاسه در بیاد. گفتم: کُشتین منو .نَنَمو میخوام. اما تا می خواستم گزارش قالی رو بدم با تو سری و لنگه کفش پرتم کردند بیرون .. لعنت به این عمو نوروز که چه مکافاتی به پاکرده. بابام به جای قم از لاله زار برگشت اما هیچکس هیچی نگفت چون بابابزرگ گفته بود: سیدا چهارشنبه ها خُل میشن. سر به سرش نذارین. فدای سرتون.. گناه افتاد گردنِ منِ بیچاره . ازاون روز به بعد، یا از این پس گردنی میخورم یا از اون یه تو سری جانانه.
بالاخره گاوی که روی دریا بود، زمینو از این شاخشش ور داشت و گذاشت روی اون شاخشش وسالِ نو شروع شد. عمونوروز هم اومد اما وقتی ننه نوروز رو دید که خوابش برده دَمَق شد ویواشکی در رفت…الان من موندم و صد تا مشق. خُب همینه دیگه یه موقع هایی، هر کی هر چی گفت تو گفتی چشم. حالا اگه بخوای جِر بزنی با آقای خداوردی طرفی وسیاه چال و چوب و فَلَکِش. آی زکی اینم روزگاره که ماداریم.
بی خیال ،عَوَضِش کُت و شلوارم نو شده کی میدونه که کت و شلوار بابا بزرگم بوده که ننه جون شکافته و پشت و روش کرده و داده اوس کاظمِ خیاط اونو برای من دوخته؟ قُلَکم هم که گوشه اتاق چالش کردم یه عالمه یک قرونی و دو زاری و پنج زاری عیدی توشه چی خیال کردی؟ میخوام برم لاله زار و خرجشون کنم و مثل بابام کیف کنم. صدای اذان میاد اما من تو فکر لاله زارم و سینما و مهوش جون… گور بابای عید و عمو نوروز.
لاله های قشنگ باغچه ی دلتون شاداب ونو، روزهاتون شیرین تر از عسل باشه ..همیشه .تمام..