نویسنده : رابین مور
برگردان : غلامرضا کیامهر
ماجراهای هیجان انگیز این رمان سیاسی در واقع نوعی افشاگری زیرکانه پشت پرده حوادث چهار دهه اخیر منطقه خلیج فارس و شرق میانه است که یک سر تمامی این ماجراها به تهران دهه ۱۹۷۰ میلادی ختم می شود. شهری که نویسنده از آن به عنوان کانون توطئه های خاور میانه یاد کرده و شگفت آنکه نقطه شروع ماجراهای کتاب نیز تهران زمان محمدرضا شاه پهلوی است. قهرمان اصلی داستان یک سرهنگ ضد اطلاعات ارتش آمریکا است که به عنوان وابسته نظامی در سفارت آمریکا در تهران مشغول به کار است. به همراه او، لیلا دختر زیبا و جذاب یک خانواده سرشناس ایرانی که به عنوان مترجم در سفارت آمریکا مشغول به کار است، خالقان اصلی این رمان جذاب و نفس گیر هستند.
قسمت بیست و سوم
فیتز بعد از ترک آپارتمان بی آن که کمترین نگاهی به اطراف خود بیاندازد قدم زنان راه منطقه بازار را در پیش گرفت. او با آشنایی کاملی که با وضع بازار سرپوشیده تهران داشت می خواست با کشیدن مراقبانش به درون بازار در یک فرصت مناسب خود را از شر آنها خلاص کند.
نقشه فیتز با موفقیت کامل اجرا شد و به محض بیرون آمدن از یکی از کوچه های تنگ متصل به بازار، یک تاکسی که چند مسافر دیگر را هم حمل می کرد جلوی پای او متوقف شد. فیتز در پاسخ راننده تاکسی که مقصدش را جویا شده بود چیزی نگفت و فقط شتابان خود را در صندلی عقب تاکسی کنار دو مسافر زن چادر به سر که معلوم بود از خرید بازمی گشتند جای داد.
فیتز در نقطه ای نه چندان دور از بازار کرایه خود را پرداخت و از تاکسی پیاده شد. او حالا کاملا اطمینان داشت که تعقیب کنندگانش را حسابی دست به سر کرده است. با این همه به منظور کسب اطمینان بیشتر در حالی که با دقت مراقب اطرافش بود تصمیم گرفت چند دقیقه ای پیاده روی کند.
چند خیابان آن طرف تر فیتز جلو یک تاکسی دیگر را گرفت. مقصد او این بار هتل در بندبود. پانزده دقیقه بعد یعنی درست در ساعت ۶ بعد از ظهر فیتز جلو هتل در بند از تاکسی پیاده شد. در آن ساعت روز خیابان های اطراف هتل دربند خلوت تر از همیشه بنظر می رسید و فیتز اطمینان داشت که در آن منطقه ساکت و کم رفت و آمد هیچ کس او را تعقیب نمی کند. فیتز با خونسردی وارد سرسرای هتل دربند شد و با پیمودن طول سرسرا و عبور از مقابل بار کوچک انتهای سالن خود را به در خروجی پشت هتل که مشرف به پارکینگ اتومبیل ها بود رساند.
در آن سوی محوطه پارکینگ زیر سایه یک تک درخت، یک کامیونت ارتشی انتظارش را می کشید. کامیونت مجهز به یک بالابر کوچک بود. قسمت بار کامیونت را با یک پوشش برزنتی پوشانده بودند. این کامیونت دقیقا همان چیزی بود که فیتز برای حمل سلاح ها به آن نیاز داشت. فیتز با تحسین شروع به بازبینی کامیون و لاستیک های آن کرد. سرهنگ ناظم در حق فیتز سنگ تمام گذاشته بود بطوری که باعث شد فیتز در ذهن خود پانصد دلار دیگر به حق الزحمه سرهنگ ناظم اضافه کند. در همین لحظه از پشت سر دستی شانه فیتز را لمس کرد. صاحب دست کسی جز سرهنگ ناظم نبود: «هان، فیتز، مثل اینکه کاملا راضی به نظر میرسی؟» فیتز نفس عمیقی کشید و گفت: «بله همینطور است. تو به قولت وفا کردی!»
« به این ترتیب وعده دیدار ما ساعت شش بعد از ظهر فردا در تبریز.»
قبل از خداحافظی فیتز دست به جیب لباس خود برد و پنج اسکناس یکصد دلاری از آن بیرون آورد:
«این حق الزحمه اضافی به خاطر خوش قولی تو…»
سخاوتمندی فیتز سرهنگ ناظم را عمیقا خوشحال کرد:
«من هم از این که خدمتی برای دولت آمریکا انجام داده ام بسیار خوشحالم!»
از شنیدن این مطلب لبخند موذیانه ای بر لبان فیتز ظاهر شد:
«امیدوارم در آینده دولت آمریکا باز هم از خدمات تو استفاده کند.»
* * * * * *
ساعت هشت و نیم بامداد روز بعد یعنی نیم ساعت بعد از شروع کار بانک ها در تهران، فیتز کامیونت خود را در گوشه ای از خیابان ایرانشهر پارک کرد و پیاده به طرف سفارت آمریکا در خیابان تخت جمشید به راه افتاد. او علاوه بر کیف دستی، پاکت بزرگی نیز در دست داشت که بعد از رسیدن به میز اطلاعات داخل ساختمان سفارت آن را به متصدی اطلاعات تحویل داد:
«خواهش می کنم این پاکت را همین امروز به نشانی خانم لیلا اسمیت پست کنید.»
متصدی اطلاعات که یک خانم جوان ایرانی بود پاکت را از فیتز گرفت و بعد از مهمور کردن آن به مهر تاریخ روز به فیتز گفت که بی درنگ برای ارسال نامه اقدام خواهد کرد. فیتز بعد از یک تشکر کوتاه از متصدی اطلاعات بی آن که حرفی بزند از همان راهی که آمده بود از ساختمان سفارت خارج شد و دقایقی بعد سوار بر کامیونت ارتشی از مسیر جاده کرج راه تبریز را در پیش گرفت.
این نخستین باری بود که فیتز تک و تنها با اتومبیل به تبریز سفر می کرد. کامیونت حامل فیتز سینه جاده ها را راهوار می شکافت و پیش می رفت. حدود ساعت پنج بعد از ظهر فیتز کامیونت را در گوشه ای از خیابان پهلوی تبریز متوقف کرد و از آن پیاده شد. تنهایی و راه طولانی فیتز را خسته کرده بود اما مشاهده قالی های دستباف ایرانی در مغازه های حاشیه خیابان پهلوی و پشت شیشه مغازه های فرش فروشی احساس خستگی را از یاد او می برد.
فیتز علاقه زیادی به قالی های دستباف و نقره کاری های تبریز داشت. اما او نمی توانست مانند گذشته برای تماشای آن اشیا دوست داشتنی در خیابان های تبریز پرسه بزند. فیتز هنوز راهی طولانی برای رسیدن به مقصد اصلی در آن سوی دریاچه اورمیه و نزدیک مرز عراق در پیش داشت.
درست راس ساعت شش بعداز ظهر در برابر مسجد کبود خیابان پهلوی کسی فیتز را به نام صدا کرد. صاحب صدا کسی جز سرهنگ ناظم نبود. افسر ایرانی با مشاهده فیتز شادمانه به جانب او رفت:
«فیتز، پیشنهاد می کنم در فرصت باقیمانده تا شروع مرحله بعد سفر چند تا از قالی های تبریزی برای خودت بخری. قالی های تبریزی کم نظیر است.»
فیتز به جای پاسخ دادن به پیشنهاد سرهنگ ناظم موضوع دیگری را پیش کشید.
« آیا تو از میان افراد زیر دستت کسی را سراغ داری که با دریافت یک دستمزد حسابی در این ماموریت مرا همراهی کند ؟»
سرهنگ ناظم که حالا دیگر برای هر نوع همکاری با فیتز احساس آمادگی می کرد به درخواست او پاسخ مثبت داد: «بله، اتفاقا خود من هم در همین فکر بودم اما گفتم نکند تو تمایلی نداشته باشی.»
« خیلی از تو متشکرم. کسی را که برایم در نظر می گیری باید تا بندرعباس همراه من باشد و من بعد از اتمام کار او را با هواپیما به تهران یا تبریز خواهم فرستاد.»
«ولی فیتز، برای اطمینان خاطر از اینکه اشکالی در ماموریت تو پیش نیاید مایلم قبلا اوراق دیپلماتیک تو را شخصا بررسی کنم.»
فیتز بی آنکه مقاومتی از خود نشان دهد در کیف دستی خود را باز کرد و پوشه ای را که حاوی گذرنامه و دیگر مدارک شناسایی او بود را بیرون آورد و به دست سرهنگ ناظم داد. در این پوشه توصیه نامه ای هم به امضا شخص شاه به چشم می خورد که در آن به کلیه عوامل نظامی و انتظامی دستور همکاری با فیتز داده شده بود.
سرهنگ ناظم در دفتر یادداشت خود شماره و تاریخ نامه شاه و گذرنامه سیاسی فیتز را یادداشت کرد و در حالی که آنها را با پوزش خواهی به او باز می گرداند گفت:
«فیتز به همراه داشتن نامه ای به امضا شاه برای تو امتیاز بزرگی محسوب می شود.»
با رفتن سرهنگ ناظم به قرارگاه نظامی شهر تبریز فیتز تصمیم گرفت برای خرید چند تخته قالی وارد یکی از مغازه های قالی فروشی شود. او تصمیم داشت از این قالی های زیبای تبریزی در طول راه به عنوان پوشش استفاده کند و پس از رسیدن به دوبی چند تایی را برای خانه مسکونی خود نگه داشته و بقیه را به رسم سوغات به سپه و مجید جابر هدیه کند.
رویای دستیابی به ثروت افسانه ای، فیتز را سرمست ساخته بود. هنگامی که فیتز چهار تخته قالی های خریداری شده خود را در قسمت عقب کامیونت جا می داد، سرهنگ ناظم به همراه یک درجه دار جوان ایرانی از راه رسید:
«مایلم گروهبان آرام را به تو معرفی کنم. او راننده خوبی است ولی انگلیسی نمی داند که البته با تسلط تو به زبان فارسی از این بابت مشکلی پیش نخواهد آمد.»
فیتز به زبان فارسی با گروهبان آرام سلام و احوالپرسی کرد و با او قرار گذاشت که علاوه بر پرداخت هزینه بلیت برگشت هواپیما از بندرعباس مبلغ یکصد دلار هم حق الزحمه به او بپردازد. طبق راهنمایی های سرهنگ ناظم قرار شد گروهبان آرام فیتز را بعد از صرف شام در میهمانسرای تبریز با کامیونت ارتشی به پاسگاه مرزی ارتش در نزدیک شهر نقده برساند و خود سرهنگ ناظم برای آماده کردن سلاح ها برای بارگیری یکراست راهی مقصد شود.
همه چیز طبق برنامه پیش بینی شده انجام می شد. فیتز و گروهبان آرام تا رسیدن به نقده و پاسگاه مرزی راهی صعب و کوهستانی در پیش داشتند. فقط بخش کوتاهی از این راه از کنار دریاچه اورمیه می گذشت و بیشتر راه پر پیچ و خم و کوهستانی بود. گروهبان آرام با سرتا سر آن منطقه آشنایی کامل داشت و به همین سبب در کمال خونسردی به رانندگی ادامه می داد. به جز روشنایی چراغ کامیونت حامل فیتز و گروهبان آرام روشنایی دیگری در طول جاده به چشم نمی خورد.